-
مصاحبه
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 10:06
زمان: سه شنبه مکان: یک شرکت ساختمانی در تهران بزرگ متهمان: سانی و همکارش بنده خدا مدیرمون این روزها حسابی به تکاپو افتاده واسه ما کار پیدا کنه. اون روز هم مارو معرفی کرده بود به اون شرکت . از این شرکتها که کل یک ساختمون واسه اوناست ولی هر بخشش توی یک طبقه است . ولی چشمتون روز بد نبینه چه جای شلوغی . توی اون اتاقی که...
-
نابسامانه اتوبوس تندرو خط راه آهن تجریش
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 16:42
در راستای تقدیر گسترده ای که عوامل نابسامانه اتوبوس تندرو چپ و راست در روزنامه ها از خودشون میکنند ،بدینوسیله مدیریت وبلاگ خط سوم هم میخواد تقدیر به سزایی از این اقدام عزراییل پسندانه شرکت اتوبوس رانی تهران و حومه به عمل بیاورد. نمی دونم تا حالا سوار اتوبوس های مجهز این خط شدید یا نه؟علی الخصوص بعد از ساماندهی؟؟؟!!!...
-
چرا رمزدار نوشتم؟
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 10:51
همیشه از وبلاگهایی که باز میکردم و میدیدم همه و یا مطالبش رمز داره خوشم نمیومد و دلم نمیخواست که وبلاگ خودم اینجوری باشه ولی خب میدونم که وبلاگنویسها یه جاهایی به خاطر بعضی مسائل مجبور به رمز گذاشتن هستند ولی این مطلب من هیچ صحبت خصوصی و خیلی خاصی نیست فقط یک واگویه هست از حرفهای دلم که باید یه جا مینوشتمشون فقط واسه...
-
فقط برای خودم
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 10:47
-
دوستانی دارم بهتر از آب روان ...بهتر از برگ درخت
چهارشنبه 31 شهریورماه سال 1389 14:04
و خدایی که همین نزدیکیست ... یکشنبه بعد از اون شوک ۲۲۰۰۰۰۰۰ ولتی که بهمون وارد شد همه بچه ها در یک حالت گیجی به سر میبردیم . جدا از مزایای مالی محیط شرکتمون هم خیلی خوب و دوستانه س و مدیرمون هم انسان خوب و فهمیده ایست . بادر نظر گرفتن همه این مزایا واقعا سخت بود که به پایان فکر کنیم. من که هی بغض گلومو میگرفت و میرفتم...
-
خدایا چرا؟
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 14:55
میخواستم امروز یه پست شاد بنویسم واسه تعریف از برخوردهام با مدیرمون و ... ولی چند لحظه پیش مدیرمون همه رو واسه یه جلسه احضار کرد و بدترین خبر ممکن رو بهمون داد.دفتر ایران شرکتمون داره بسته میشه یعنی همه مون بیکار میشیم. بدلیل اینکه یه شرکت ایرانی با رشوه و زیر میزی تونسته اسم مارو جعل کنه و بدون هیچ پشتوانه بین المللی...
-
از اون بالا مدیر میایه
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 12:12
امروز قراره مدیرمون از لندن بیادش . یعنی این آقای مدیر مافوق مدیر مون توی ایرن هستش و مدیر کل دفاتر مرتبط با ایران توی کشورهای دیگه س. تا به حال فقط باهاش ارتباط تلفنی و ایمیلی داشتم و از نزدیک ندیدمش.واسه همین مقادیر متنابهی استرس دارم . جالبه سعید از من بیشتر استرس داشت و صبح منو زودتر بیدار کرده و هی اصرار داشت که...
-
آشپزک(ژیگو وخورشت جوجه کباب)
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 11:36
با اینکه سعید خیلی دوست داره من یه وبلاگ هدفمند و با سابجکتی مشخص مثل آشپزی یا مسائل اجتماعی داشته باشم ولی من دودستی چسبیده ام به روزمره نویسی و همه جیز نویسی ولی امروز به خاطر جوجوی نازنین و بانوی گل دستور دوتا از غذاهای مهمونیمو اینجا میذارم . امیدوارم درست کنید و خوشتون بیاد. هردوش هم راحته وهم واسه مهمونی شیکه و...
-
خانم خانه میزبان
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 12:56
فرداشب یه عالمه مهمون دارم مامی اینا خواهری ها و متعلقاتشان خاله و متعلقاتش داداشی ها و نیمچه متعلقاتشان حدود ۳۰ نفر حالا چه کار کنم؟ فکر کن توی خونه ۶۵ متری ما اگه مساحت بالکن و دستشویی و حموم هم حساب کنیم به هرکی حدودا ۲ متر فضا واسه تحرک و نفس کشیدن میرسه بیچاره اونی که دستشویی بهش میرسه به قول گرازه توی کارتون...
-
تعطیلات دنباله دار.
یکشنبه 21 شهریورماه سال 1389 16:35
پنج شنبه بنا به روایاتی قرار بود آخرین روز ماه رمضون باشه . از اونجایی که به خاطر کار سعید ما هیچ افطاری رو پیش هم نبودیم ،تصمیم گرفتم روز آخر با هم افطار کنیم البته به سعید نگفتم ولی هی زنگ میزدم ازش میپرسیدم هنوز روزه اس یا نه،آخه بدون سحری روزه رفته بودیم و میترسم زیر آبی بره هی بهش انگیزه میدادم و میگفتم اگه روزه...
-
عیدانه
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 12:58
اول از همه جلو جلو عید فطر به همه تبریک میگم . یادم افتاد به خاطره ای از زمان بچگی خواهر بزرگم (بگو اون موقع۳۵ سال پیش آخه تو کجا بودی؟!) خب خودم نبودم ولی شنیدم که یه سال واسه عید قربان داداش بزرگم محبتش نسبت به دایی دومیم که اون موقع دانشجو بوده گل میکنه و واسه عید قربان واسش کارت تبریک میفرسته با این مضمون : عید...
-
وقتی سانی مظلوم میشود
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 11:51
یه مواقعی که با سعید تریپ هاپو وپیشی میشیم . البته که من پیشیم یعنی مثلا سعیدو یه دونه تپل نیشگون میگیرم و همین که اون میخواد تلافی کنه لبهامو جمع میکنم اشک توی چشام حلقه میزنه و با یک حالت مظلومانه ای توی چشماش نگاه میکنم که دل سنگم کباب میشه و سعید دلش نمیاد تلافی کنه. اون گربه توی شرک یادتونه که وقتی میخواست مظلوم...
-
پدر شوهر نمونه من
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 13:33
پنج شنبه جا همه تون خالی رفتیم با مامان شوشو و خواهر شوشو ها رفتیم احیا، اول رفتیم خونه یکی از همسایه ها و دعای جوشن کبیر خوندیم چه حس عالی و نابی بود وقتی دعارو میخوندم و اسمهای خدارو از ته دل صدا میکردم یه قضیه جالب هم پیش اومد که وسط اون فضای دعا و چشمهای نمناک لبخند به لبمون اورد . خانومه مجلسی که دعارو میخوند ده...
-
آرامترین خواب جهان
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 11:23
سحر روز بیست ویکم ماه رمضان بود . بعد از سحری که میخواستیم بخوابیم اومدم توی اتاق خواب دیدم سعید روی تخت نشسته تکیه داده به بالای تخت، چراغ مطالعه کنار تخت رو روشن کرده و داره قران میخونه حس خیلی خاصی بهم دست داد همون دم در یک لحظه وایستادم ونگاهش کردم . سرشو بلند کرد لبخندی زد وگفت تو بیا بخواب رفتم زیر پتو کنارش...
-
چرا همیشه عزاست؟
پنجشنبه 11 شهریورماه سال 1389 11:33
امشب قرار گذاشتم با خواهر ها و مامان سعید بریم احیا . البته به خاطر من مسجد نمیریم چون هم نمیتونم هم احیا توی مجالس خونگی رو بیشتر دوست دارم . احساس میکنم خیلی نیاز به یک درد ودل درست حسابی با خدا دارم و دوست دارم احیا برم چون توی اون جمع که همه دارند دعا میکنند انرژی میگیرم . بدلیل اون قضیه خانوادگی دلم خیلی پره و...
-
دسته کلید پت و مت
پنجشنبه 11 شهریورماه سال 1389 11:13
سه شب بنده به دلایل خانمانه ولو بیدم . یعنی از سر کار که رسیدم خونه. دادش سعید اومد ترجمه هارو گرفت . منم یک کم مرتب کردم بعدشم نقش مبل جلوی تلویزیون شدم تا سعید رسید خونه. شام به پیشنهاد سعید پیتزا سفارش دادیم و و خلاصه با خیال راحت خوابیدیم فرداش هم بیدار شدیم و چون سعید روزهای تعطیل دیرتر میره سرکار باهم فیلم شاتر...
-
همخونه ۲
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 14:31
خلاصه جونم واستون بگه دوباره کلی راهو کوبیدیم و دویدیم و دویدیم تا به خونه خودمون رسیدیم ولی یه دفعه چی دیدیم؟ کلید نداشتیم حالا کلید کجاست؟چون روز قبلش من عین خوشحالهای بالفطره همش توی آرایشگاه و رنگ مو ریلکسیشن بودم کلیه زحمات جابه جایی های و چیدمان و تمیز کاری خونه من به گردن آبجی بزرگه نازنینم و خاله کوچیکه عزیزم...
-
هم خونه۱
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 12:00
امروز سالروز هم خونه شدن من و سعیده. نمیدونم چرا هی فکر میکردم ۱۰ شهریوره یعنی توی ذهنم هی دهم بود ولی یه دفعه دیشب یادم اومد نهم بود. دو سال پیش در چنین روزی من توی آرایشگاه گل سرخ زیر دست خانوم افشار نشسته بودم و قند توی دلم اب مینمودم یادمه با دوستم که اونم عروس بود از توی زمستون پاشنه کفشمونو کشیدیم و به تمام...
-
یک پست آخر هفته ای
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1389 15:16
پنج شنبه بابت اون ترجمه تقریبا ۲ ساعت اضافه توی شرکت موندم چون میدونستم اگه برم خونه اینکاره نیستم یه وقت فکر نکنید اون ۲ ساعتو به حساب اضافه کاریم گذاشتم نه من دختر با وجدانی هستم (هنوز درگیر ترجمه هستم خیلی تخصصی هست خدا من کی هنر نه گفتن رو یاد میگیرم؟ ) شب با سعید رفتیم اریکه فیلم پسر آدم دختر حوا (ایییییییی بد...
-
لبخند را هدیه بدهیم
پنجشنبه 4 شهریورماه سال 1389 12:41
امروز که داشتم میامدم سر کار با خودم فکر میکردم چرا ما ایرانیها اینقدر عصبی و نا ارام شدیم؟ البته دلایل اصلیشو هممون میدونیم و این همه مشکلات و فشارهای اقتصادی و اجتماعی و دو صد البته س ی ا س ی بر کسی پوشیده نیست و هیچکس نمیتونه انکارش کنه. همه این عوامل از ما ادمهای پر استرس و خیلی تحریک پذیری ساخته قبول دارم ولی این...
-
گلهای شب بو
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 11:16
دیوز یک کادوی خیلی توپ گرفتم یعنی اصلا انتظارشو نداشتم . خواهر بزرگم که گفتم می خوام به مناسبت روز پزشک واسش هدیه بخرم واسم یه عالمه گلهای شب بوی خوشمگل گرفته . شب بوهای شاخه بلند به رنگهای یاسی صورتی و سفید از هر کدام ۱۵ تا شاخه که وقتی توی گلدان چیدم جلوه فوق العاده ای پیدا کرده فکر کنم ۱۰۰ تا عکس ازشون گرفتم. توی...
-
سبد پیک نیک
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 12:21
مدتهاست هروز عصر که برمی گردم خونه مغازه ای نزدیک میدون ونک توجهمو جلب میکنه پانورما و مغازه بغلیش که وسایل چوبی و حصیری و مبلمان باغ دارن. خلاصه دیروز به بهانه اینکه قراره امروز با خانواده واسه افطاری بریم پارک رفتم اونجا سبد پیک نیک بگیرم. کلا خوشم اومد از وسایلش .تهش هم یک تیکه رو با سنگریزه فرش کرده بود و مبلمان...
-
زنان مریخی مردان ونوسی
یکشنبه 31 مردادماه سال 1389 11:20
شاید خیلی از شما کتابی با این عنوان خونده باشید و یا کتابهای مشابه و حتی خیلی از راهنمایی و راهکاراشو هم استفاده کرده باشید. منم همینطور . یکی از نکاتی که نویسنده های این تیپ کتا بها روش تاکید دارن تفاوت های طبیعی بین زن و مرد هست. و تاکید میکنند که خیلی از اختلاف ها از این جا شروع میشه که هر یک از طرفین بدون در نظر...
-
چطور شد که وبلاگ دلم خواست
شنبه 30 مردادماه سال 1389 15:09
از اونجایی که شرکت ما یه شرکت بین المللی است و این جور شرکتها شنبه ها و یکشنبه ها با کل دفاترشون توی هیچ جای دنیا نمیتونن ارتباطی داشته باشن در نتیجه این دو روز حجم کارمون یوخده کمتره خلاصه یه روز شنبه نزدیکای ظهر که دیگه واقعا کاری واسه انجام دادن نداشتم در راستای هدفمند کردن اوقات بیکاریم از موتور سرچ گوگل استمداد...
-
یک وبلاگ نویس نوپا
شنبه 30 مردادماه سال 1389 13:22
سلام به هر دوستی که می خواند مارا مدتیه تصمیم داشتم وبلاگمو باز کنم امروز بالاخره طلسمو شکستم و الان نمی دونم چرا کلی ذوق زده ام انقدر چیز میز واسه نوشتن دارم که هی دارم ارشیو ذهنمو مرتب می کنم ببینم از کجا شروع کنم وقتی ازین حالت در اومدم دوباره مینویسم