-
برای دوست هنرمندم
پنجشنبه 29 خردادماه سال 1393 19:59
-
و زندگی جریان دارد
دوشنبه 19 خردادماه سال 1393 13:17
پسرکم دو سال و نیمه شده و منبع شادی و انرژی من و سعیده و اطرافیان. خودم دارم کم کم به روال زندگیم خو میکنم دوباره دارم وزن کم میکنم تا به فرم قبل از بارداری برگردم چون کلا من خیلی دیر وزن کم میکنم. یک دوره خیلی عظیم شده بودم ولی الان دارم از خودم راضی میشم. دوست عزیزم که گفته بودم یکی از موهبت های خدا واسم هست بعد از...
-
واسه مخاطب خاصی که خودش رمزشو میدونه
چهارشنبه 14 خردادماه سال 1393 01:01
-
بوسیدن روی ماه
پنجشنبه 26 دیماه سال 1392 17:37
نمیدونم فیلم بوسیدن روی ماه رو دیدی یا نه اگه اهل دلی اگه دلت هنوز انقدر نازکه که بعضی چیزهارو میشه از پشتش دید اگه از فیلم دیدن فقط هدفت 1 ساعت خندیدن نیست اگه هنوزم با افتخار میگی من ایرانی هستم اگه این روزها روت نمیشه بگی من ایرانی هستم اگه میخوای ببینی کیا رفتن که من و تو ایرانی باشیم اگه میخوای ببینی کیا پشت سر...
-
اگه شد بنویسم جایزه دارم
یکشنبه 7 مهرماه سال 1392 13:26
دوست دارم بنویسم بقیه وبارو بخونم فعال باشم ولی نمیششششششششششششششه چچیکار کنم ماشالا روده هام انقدر درازه که اهل مختصر نویسی نیستم باید همه چیو با دیتیل بنویسم بالاخره طلسمم شکست میخوام هرچند سخته ولی سعی کنم مختصر و مفید یه نتی اینجا بزارم شاید هم جو روز تولدم منو گرفته دیروز تولدم بود شب با سعید و دو فروند از خواهر...
-
داستان یک تولد 2
دوشنبه 15 آبانماه سال 1391 01:49
ببخشید بابت این همه تاخیر بچه داری و سرکار رفتن و دانشگاه تقریبا تمام اوقات منو میبلعند .هی تصمیم میگیرم زود به زود آپ کنم و حد اقل از شیرین کاریهای پسمله بنویسم ولی .. خب انی وی از سختی های ماه نهم میگفتیم از قبیل احساس گرمای شدید اونم توی آذر ماه .بسان اردک راه رفتن . یکسره توی راه دستشویی بودن سخت بودن هر کاری حتی...
-
تولدت مبارک عزیزم
سهشنبه 17 مردادماه سال 1391 11:05
یادمه توی فیلم اشکها و لبخندها شخصیت دختر فیلم توی راز و نیاز عاشقانه ش به محبوبش میگفت :حتما من در روزگار دور کودکی یه کار خیلی خوب کردم که خدا تورو به عنوان هدیه واسم فرستاده منم حتما یه کار فوقالعاده خوب کردم که خدا یه فرشته رو لباس زمینی پوشوند و من هدیه داد آرزوی عزیزم گرچه توی زمین دیدمت ولی برای من همیشه آسمانی...
-
داستان یک تولد1
یکشنبه 25 تیرماه سال 1391 19:38
بعد از مدتها بیخبری یه دفعه می خواهم ببرمتون به شش ماه پیش و داستان تولد پسملکم البته ناگفته نماند جشن سیسمونی 2 رو نوشتم و یه عالمه عکسهای اتاق بیبی رو هم گذاشتم ولی بعد از انتشار دیگه چک نکردم و بعد از 2 ماه که چک کردم دیدیم جا تره و پستم نیست ولی از اونجا که عکسارو کم حجم کردم حتما به پست سیسمونی اضافه میکنم البته...
-
جشن سیسمونی1
چهارشنبه 9 آذرماه سال 1390 18:11
تا جاییکه این هیکل قلمبه بهم اجازه میداد دویدم و دویدوم و جهیزیه پسرمو چیدم. البته دونده کمکی هم زیاد داشتم مامانم، سعید،دوست بسیار عزیزم آرزوو ... بالاخره جمعه همه چی آماده شد و خانومهای فامیل رو دعوت کردیم .مامانم کوفته سبزی (یکی از غذاهای لذیذ و اصیل شیرازی) پخت .آبجی بزرگم هم آش رشته بسیار خوشمزه و خودم هم سالاد...
-
آخرین تکاپوها قبل از دنیا امدن نی نی
شنبه 28 آبانماه سال 1390 19:03
این روزها بنده به دلیل اینکه یک خانوم باردار هستم که توی ماه نهم به سر میبرم و حسابی گلوله شدم ، قاعدتا باید خانومانه یک گوشه بشینم و استراحت کنم و منتظر لحظه موعود باشم . ولی.... بنده بسان فرفره در سطح شهر میچرخم و بدنبال تکمیل وسایل نی نی و اتاقش هستم. اگه خبر زایمانی در خیابانهای سطح شهر شنیدید به گیرنده هاتون دست...
-
یک پست جیشی
شنبه 21 آبانماه سال 1390 19:07
سه هفته پیش به دلیل ورمهای بیش از حد خانوم دکتر گفت چند روزیو برم خونه مامان هم استراحت کنم هم مواظب رژیمم باشه که پلو ماکارونی و سیب زمینی نخورم . منم از خدا خواسته چترم را زوم کردم و بر خانه مامی فرود امدم. یه آزمایش بامزه هم باید میدادم به نام آزمایش 24 ساعته ادرار دوتا دبه دادند دستم که ببرم خونه و طی 24 ساعت همه...
-
سانی و نی نی توی استخر
شنبه 30 مهرماه سال 1390 19:04
دو هفته میشه که من و نی نی میریم استخر ویژه مادران باردار . خیلی خوبه طفلی خانوم دکترم چند ماهه داره میگه برو استخر ولی من هی پشت گوش انداختم البته اسباب کشی و اینا هم بود ولی تنبلی و گشادی هم بود. هفته پیش در یک اقدام عاجلانه ساک استخرمو بستم و سعیدو اتیش کردم که قبل از کارش منو ببره استخر آخه یک کم دوره توی تهران...
-
نی نی توی شیکم سانی
سهشنبه 29 شهریورماه سال 1390 11:15
نی نی گولوی جیگلم اینجا اولین باره که دارم باهات صحبت میکنم . شاید احساس میکنم چون از صبح تا شب باهات صحبت میکنم چیز ناگفته ای نمیمونه یه دفتر هم واست گذاشتم و از خاطرات مشترکمون واست مینویسم. اینجا بیشتر واسه مامی و دوستاشه بنابراین منحصرا از تو نمینوسیم ولی چون تو عزیزترین و مامانی ترین بخش زندگی ما هستی مطمئنا از...
-
کاش بفهمی
سهشنبه 15 شهریورماه سال 1390 09:56
کاش بفهمی که من چی میگم کاش بفهمی که واسه خودمم خیلی سخته کاش بفهمی که توی دلم چی میگذره کاسش بفهمی که گفتن بعضی چیزا ارزشمندتر از حفظ غرورته کاش بفهمی که من یک کوه دردم که سنگ سنگمو کنار تو روی هم گذاشتم تا به اینجا رسیدم کاش بفهمی که دارم چشم در چشم تو ذره ذره آب میشم
-
شیرین کاری و ترکوندن تی وی
یکشنبه 13 شهریورماه سال 1390 12:55
همه حتمایک یا چند بار صابون اسباب کشی به تنشون خورده و از بلایا و مصیبتهای قبل و بعد ش خبر دارند . اسباب کشی ما هم با همون قضایا و مصائب طی شد. از اونجایی که مستاجر قبلی ما یک خانم مسن بوده که هیچ اعتقادی به نظافت و پاکیزگی نداشته ،خانه روزی که ماتحویل گرفتیم یه چیزی تو مایه های بیمارستانهای دولتی بود. یعنی خیلی بدتر...
-
میان برنامه
شنبه 22 مردادماه سال 1390 15:56
اگه وبلاگ نویسهای بدقول و تنبل رو مجازات کنن من باید توی هفت تا سوراخ قایم شم . ولی به خدا که بدجور گرفتارم. موعد اجاره خونه به سر اومده و ما با اینکه از خونه و صاحب خونه بسیار راضی هستیم ولی میخواهیم جا به جا شیم بدلیل اینکه: خونه ما یکخوابه هست و نی نی گولو اتاق شخصی میخواد. امیدوارم که اگه مستاجرید به زودی صاحب...
-
وقتی سانی خواهر شوهر میشود یو هاهاها ۱
یکشنبه 19 تیرماه سال 1390 11:41
سانی جون عمه ش مگه اینکه فقط تو محیط مجازی خواهر شوهری هیولا باشه. آی اگه میشد تو محیط واقعی هم .... خدای دو عالم رو هزاران مرتبه شکر که ما دو فقره بیشتر داداش نداریم و هردو هم به هنگام ازدواج چشم و چار بازار را بدجور دراوردند. به جون خودم نباشه به جون این نی نی گولوی توی شکمم اگه یه طرفه قاضی برم یا بخوام بدجنسی کنم...
-
سانی با نی نی
سهشنبه 14 تیرماه سال 1390 13:39
آخیش بعد از مدتها بالاخره اومده ام وای وای تازه تنها هم نیستم با یک دونه نی نی گولو اومدم . کلی اتفاقات و خبرهای تازه که از همه بهتر و داغترش نی نی جون هست. در این مدت که نبودم عروسی خواهر شوهرم برگزار شد . برادر شوهرم نامزد کرد . بعله یعنی من الان عروس بزرگه میباشم اهه خدارو شکر جاریم هدی دختر خیلی ماهیه شوخ و سرزنده...
-
سلامی چو بوی خوش آشنایی
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 21:12
عزیزانم سلام به روی ماه همه تون مدتیه وقت نکردم نه به وبلاگ خودم سر بزنم نه به وبلاگ دوشتای نازنینم دقیقا روی ۱۶ آذر بود که خواهر گلم (خواهر بزرگه ام همون که پزشکه) بیمار شد و از اون موقع درگیر بیمارستان و مریض داری و اینا هستیم خدا رو شکر به خیر گذشت یعنی چون خودش و شوهرش پزشک هستن سریع متوجه علائم شدند و شوهرش همه...
-
آخ که دلم تنگه واسه همه تون
دوشنبه 1 آذرماه سال 1389 18:00
سلام سلم صدتا سلام یک ماهی میشه اینورا نیومدم میدونم که فراموشم نکردید. پیامهای محبت امیزتونو خوندم شرمنده لطفتونم به خدا منم دلم پیشتونه مان ازین م م ل ک ت مکانیزه و پیشرفته یک ماهه قراره اینترنت خونه وصل شه و اندر خم پیچ های مخابرات و شرکت مربوطه مانده ایم وقتی زنگ میزنی از شرایطشون سئوال کنی پای تلفن میخوان...
-
پشت این پیچ جدید
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 13:02
سلام ویژه از یک سانی دلگرم به تمام دوست جونهای ماهم انقدر دلم گرمه که از همه وجودم بخار میزنه بیرون دلم گرمه دلیل دارم چون که وقتی ازتون همفکری خواستم همه عین یه خواهر واسم وقت گذاشتین پای دردو دلم نشستین و راهنماییم کردین . تک تک تونو میبوسم . عاشقتونم به خدا امروز آخرین روز کاریه من اینجاست . شرکتی بین المللی که...
-
سانی دلش شکسته
سهشنبه 27 مهرماه سال 1389 15:32
نمیدونم از کجا شروع کنم همیشه بهتون گفتم که از خانواده سعید راضیم و واقعا هم هستم و خداییش هم ۵ تا خواهرش دخترهای خوب و مهربون و شادی هستند هم مامانش فوق العاده مهربون و بامحبته که من از صمیم قلبم بدون هیچ اغراقی دوستش دارم و نسبت بهش احساس محبت میکنم . هم داداشش و هم باباش همه منو دوست دارند و منم همینطور . اووما...
-
آن سفر کرده که صد قافله دل به همراه دارد
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 12:46
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش دیشب کمکش کردم وسایل سفرشو آماده کنه .هنوز نرفته دلم واسش تنگ بود صبح ساعت ۵ با صدای ساعت بیدار شدیم یک لیوان نسکافه واسش درست کردم از زیر قران ردش کردم . محکم بگلم کرد هوارتا بوسیدمش و راهی سفر شد. خواهر کوچیکه من الی خانوم دانشجوی اصفهانه و بعد از دوسال تحمل مصائب خوابگاه امسال خونش به...
-
کوچولو ها کوچولوها پیوندتان مبارک
سهشنبه 20 مهرماه سال 1389 14:50
اول از همه بگم اصلا منظورم به همه اونایی نیست که در سن پایین عاشق میشن اگه واقعا عاشق باشند توی هر سنی قشنگه . و اگر شخصی به رشد عقلی و استقلال کافی رسیده باشه هر سنی که باشه میتونه ازدواج کنه. پس لطفا به هیچکی برنخوره. ولی من خودم همیشه مخالف ازدواج زیر ۲۰ سالگی بودم. چرا؟ چون که هنوز تو اون سن آدم خودشو و نیازهاشو...
-
پس زن گرفتم واسه چی؟
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 10:40
بعضی جملات قصار سعید خان هستند که به طرز عجیبی باعث ظهور دانه های کهیر در روح و روان من میشوند. یکیش همینه . قضیه چیه؟ جونم واستون بگه که: چند شب پیش بنده بسان کوزتی جان بر کف کلیه امور ریز و درشت خانه را با همتی مضاعف به نحو احسن انجام دادم اموری از قبیل ظرف شستن نظافت ، پختن شام خوشمزه مورد علاقه شوشو و از این دست...
-
این روزها خاطرم بسی مشوش میباشد
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 10:39
شاید هر کی وبلاگ منو بخونه با خودش فکر کنه که خوش به حالش طرف چه علی بیغمیه . چقدر واسه خودش سرخوشه . هیچ غم و ناراحتی نداره ولی هیچم اینطور نیست به قول معروف: دل بیغم در این عالم نباشد اگر باشد بنی آدم نباشد ولی دوست ندارم هی ناله کنم هی از بدبختی هام و مشکلاتم بگم یعنی ممکنه یه موقع هایی که منگنه مشکلات همچین به...
-
نوزادی به نام سانی
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 12:38
دنگ دنگ دنگ ... تقویم تاریخ ...و اندی سال پیش در چنین روزی (۱۳ مهر) نوزادی تپل مپل خوشگل موشگل (مدارکش موجوده عکسامو میزارم ببینید) به نام سانی توسط فرشته ها از آسمون تالاپی افتاد توی بگل مامانی و بابایی. اون روزی بود که سعید یکساله و ۴ ماهش بود و از همه جا بیخبر که چه سعادتی نصیبش شده و خدا درهای رحمتشو به روش گشوده...
-
چراغی که به خانه رواست...
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 12:29
صبحها از میدون ونک که رد میشم، دوتا جوونو میبینم که با هم اهنگهای شادیو میزنند و روح آدم اول صبحی با نشاط میشه.یکیشون گیتار میزنه و همزمان نوعی سازدهنی و اون یکی ازاین سازهای آکاردئونی، هر وقت رد میشم دلم میخواد توی جعبه سازهاشون پول بذارم وهر وقت هم بتونم این کارو میکنم . کمی اون ورتر صندوق های گوناگونی میبینم. کمک...
-
روزی که سعید جوات شد
شنبه 10 مهرماه سال 1389 13:43
داشتیم با سعید از میدون آزادی قدم زنان رد میشدیم که ناگهان نظرمان به تعدای موتور سیکلت آخرین سیسیتم تیونینگ شده با دسته گلهای جیگر زرد و قرمز جلب شد و کنار هرکدام یک عکاس با دوربین دیجیتال عین این کارتونها یه ابر رفت بالای سرم و عکس سعید رو روی یکی ازین موتورهای گلکاری شده درحالی که برج میدون آزادی پشت سرشه اومد توی...
-
مهمون همیشه حبیب خدا نیست!
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 13:16
دیروز عصر بعد از برگشتن از مصاحبه تا برسم خونه ساعت ۸ شده بود سر درد شدیدی داشتم و احساس ضعف فراوان (بدلیل دلایل خانومانه )دلم میخواست یه دوش آب گرم بگیرم یک کاسه کورن فلکس شکلاتی و شیر درست کنم و ولو بشم جلوی مبل و چشمامو بدوزم به چشم سالوادور. در حال تدارک مقدمات ولو شدن بودم که موبایلم زنگ خورد و خواهرشوشو ازم...