آن خط سوم منم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی یکی را هم او خواندی و لاغیر، یکی را هم او خواندی هم غیر، یکی را نه خود خواندی نه غیر ... آن خط سوم منم

آن خط سوم منم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی یکی را هم او خواندی و لاغیر، یکی را هم او خواندی هم غیر، یکی را نه خود خواندی نه غیر ... آن خط سوم منم

گلهای شب بو

دیوز یک کادوی خیلی توپ گرفتم یعنی اصلا انتظارشو نداشتم . خواهر بزرگم که گفتم می خوام به مناسبت روز پزشک واسش هدیه بخرم واسم یه عالمه گلهای شب بوی خوشمگل گرفته . شب بوهای شاخه بلند به رنگهای یاسی صورتی و سفید از هر کدام ۱۵ تا شاخه  که وقتی توی گلدان چیدم جلوه    فوق العاده ای پیدا کرده فکر کنم ۱۰۰ تا عکس ازشون گرفتم.  

 توی پارک که بودیم خواهرم گغت ما باید رفتنی بریم دم در خونه سانی اینا گلهاشونو بزاریم من حدسشم نمی زدم فکر میکردم از گلدون های طبیعیه توی حیاطش واسم آورده بعد که شوهر خواهرم سه تا جعبه بلندو که با هم پک شده بود از توی صندوق در آورد داشتم شاخ درمیاوردم. من قبلا که خواهرم واسه خودش از این گلها خریده بود خیلی ازش تعریف کردم و خوشم اومده بود  . حالا نگو قصد کرده بود واسم بگیره و میگفت صبر کردم ببینم چیز جدیدتری میاد یا نه و حتی کیش هم که رفته بود دنبالش بود ولی میگفت چیزی ازین قشنگتر پیدا نکرده  کلا این خواهرم خیلی ماه و دوست داشتنیه و بسیار دست و دلباز و اینقدر که به فکر بقیه س به فکر خودش نیست . خیلی دل پاکی داره و به جرات میتونم بگم یه ذره بدخواهی در وجودش نیست واسه همه  خواهر برادرهای دیگه عین یه مادر هست نه یک خواهر . باور کنید  خیلی وقتا که من از مامانم دور بودم دقیقا اونجاهایی که نیاز به محبت مادرانه و توجهات خاص خودشو داشتم نذاشته هیچ احساس کمبودی کنم. هم خودش هم همسرش این  تیپی هستند. با اینکه هردو فشار کاری زیادی توی کلینیکشون دارن و آدمهای پر مشغله و اکتیوی هستندو هر کدوم توی رشته خودشون جزو پزشک های به نام و کارامد هستند ولی هیچ وقت از اطرافشون غافل نیستند البته به همین دلیل مورد سواستفاده هم واقع شدند . من خیلی ازش خواستم که یه جاهایی خودشو اینقدر واسه کسانی که ارزش ندارند به اب و اتیش نزنه ولی خب ذاتشو نمیتونه تغییر بده. توی یه پست مفصل در موردش مینویسم 

خواهر جونم عزیزم دلسوزم همراهم مشاورم دوستم طبیبم خیلی دوستت دارم و نمیدونم آیا میتونم روزی ذره ای از خوبیهاتو جبران کنم؟  

راستی واسه کادو واسه شوهر خواهرم یک رمان نفسی دو جلدی تاریخی گرفتم واسه خواهرم هم دوتا رمان برنده جایزه نوبل یکی با تم سیاسی یکی هم عرفانی 

 

دیروز یه کاری کردم که ازدست خودم نارحت شدم میتونید ببینید هم ناراحت هم شرمنده هم دلشکسته بعد از کار که تند تند داشتم میرفتم هم به خریدم برسم هم به غذا درست کردن (میخوام خودمو توجیه کنم که خیلی عجله داشتم) توی پیاده رو یک پیرمرد بادکنک فروش اومد طرفم و تقریبا پرید توی بغلم و اصرار اصرار که بادکنک بخر خانوم تو که پولداری(لا مصب فنوتیپم اینجوریه کاریش نمی تونم بکنم) یه لهجه خاصی هم داشت حالا همون موقع سعید هم زنگ زده بود چون از شرکت که می رفتم بیرون یادم رفته بود بهش خبر بدم نگران شده بود که من کجام خلاصه تو این هاگیر واگیر پیرمرده هم اویزون من که بخر دیگه بچه هات دوست دارن منم یه دفعه جوش اوردم گفتم ولم کن آقا من اصلا بچه ندارم  یه دفعه اون پیرمرده منو ول کرد رفت انقدر خودم ناراحت شدم که نزدیک بود همونجا بزنم زیر گریه نمی دونم چرا اون لحظه نرفتم دنبالش ولی وجدانم داغونه حالا نمیدونم چیکار کنم  . یه دفعه به سرم میزنه بعد از ظهر برم همونجاها پرسه بزنم شاید بازم دیدمش . آخه چرا یه موقع هایی اینقدر عجول و سنگدل میشم؟  

کلا من نسبت به پیر مردها و پیرزنهایی که دستفروشی میکنن ضعف خاصی دارم اخه چرا توی این سن هنوزم باید واسه یه لقمه نون اینکارو بکنن؟ قبول دارم که شاید وضیعت الانشون نتیجه روش غلط زندگیشون بوده و یا سهل انگاریشون در دوره جوانی شاید هم نه  و با وجود یه عمر زحمتکشی هنوزم محتاجند یا بدلیل کلاه برداری  دیگران به این روز افتادن حالا هر چی کاری به گذشته شون ندارم مقصر یا بی تقصیر الان نیازمند کمک هستند و نهادهای اجتماعی خاصی باید مسئول رسیدگی به وضعیتشون باشه تا مجبور نباشن توی این سن که نه توانشو دارن نه سلامتی جسمی تن به کارهای این تیپی بدن پس ما واسه چی مالیات میدیم؟ 

مگه یکی از گزینه های خرج مالیات ها رفاه اجتماعی نیست پس کو؟ انقدر حرص داره این همه نابسامانی اجتماعی ببینی و بعد هنوز حقوق نگرفته ۱۷۰ تومنشو دربست بابت بیمه و مالیات از کف بدی    ای خدا دردمو به کی بگم؟ 

 

راستی دیشب جاتون خالی پارک خیلی خوش گذشت ساندویچ پیتزاها روی دست رفت ما اینیم  البته بماند که تا رسیدم خونه شده بود ساعت ۵.۳۰ (از شرکت بدو بدو رفتم خرید بعد نزدیک خونه دوباره یادم اومد نون واسه ساندویچ نخریدم دوباره برگشتم سر میدون نون بخرم  دوباره بدو بدو اومدم خونه)و مثل فرفره دور خودم و مواد ساندویچها چرخیدم وتا اخرین دونه شو گذاشتم توی  سبد ، برو بچ اومدن دنبلام بعدشم که رفتیم پارک و بعد از افطار وسطی و بدمینتون و فوتبال و اینا. حالا اگه فکر میکنی ساعت ۱۱.۳۰ که برگشتم خونه آروم نشستم سخت در اشتباهی آخه مگه میشد اون گلهارو باز نکنم و توی گلدون نچینم مجبور شدم گلهای توی گلدون سفید خمره ای بزرگمو در ارم و توی نایلون بسته بندی کنم تا گلدونم خالی بشه . حالا یه هوارتا ظرف توی ظرفشویی دارم که با یک لحن مظلومانه به سعید گفتم میخوام برم ظرفارو بشورم(نمی دونم چرا وقتی من آشپزی میکنم ظرفهای کثیف واسه خودشون تولید مثل میکنند) سعید هم در یک اقدام انحتاری اومد فداکاری کنه و مچ پای منو چسبید که نرو تو آشپزخونه خودم سحر میشورم در نتیجه این محبت نزدیک بود منو با کله برم توی اوپن آشپزخونه)  ولی خب به هر حال ظرفارو نشستم بماند که سحر هم خواب موندیم و الان ظرفها دارن توی ۲تا سینک ظرفشویی که تا خرخره پر از آب و تاید شدند کرال تمرین میکنند. 

تازه تا فردا همونجا میمونند چون ما امشب افطاری دعوتیم خونه خواهر سعید .  خونشون کرجه شب همونجا میمونیم . چقدر بده شاغلی و مهمونیه وسط هفته رفتن ولی طفلی خواهر سعید کلی معذرت خواست و گفت از قبل واسه همه آخر هفته ها دعوت شدند و چاره ای نبوده. منم که عروس بد جنسی نیستم که بهونه بگیرم و نرم تازه کلی هم خوشحالم چون خواهر های سعیدو و کلا خانواده شو خیلی دوست دارم باهاشون واقعا بهم خوش میگذره  

البته حتما خوبی دو طرفه س و من چون خودم دارای یک فقره زنداداش بدجنس هستم (اونم توی پست مفصل توضیح میدم) سعی کردم بدجنس نباشم و واقعا مادر و خواهر های سعید هم خیلی خوب و مهربان هستند (۵ تا خواهر داره) 

البته مسلما در طول زمان یه دلخوری هایی پیش میاد همونطور که با خانوداه خودم پیش میاد ولی اوقات خوبمون اونقدر زیاده که دلخوری ها کمرنگ میشه  

ولی واقعا من نمیدونم چرا باید وقتی میشه با هم مهربون بود باید همش به فکر نقشه کشیدن و چزوندن طرف مقابل بود؟(کاری که زنداداش خودم میکرد) 

البته با سیاست عمل کردن خیلی خوبه و این که همیشه کاری کنی که احترامت حفظ بشه ولی بدجنسیو قبول ندارم. 

مثلا دیروز خواهرشوهرم که نامزد داره زنگ زده بود از من مارک های لوازم آرایش رو بپرسه واسه خرید عروسی و من واقعا همه رو اون چیزی گفتم که اگه واسه خودمم بود یا خواهر خودم همونارو میخریدم و بهترین هارو بهش معرفی کردم .در صورتیکه اگه زندادشم بود اول یک ساعتی پشت چشمشو نازک میکرد بعدشم کلی متلک مینداخت که مثلا نکنه از فلان رژ من خوشت اومده بعدم مسلما یه جوری میپیچوند که جواب درست نده. خب من واقعا نمیفهمم واسه چی؟ 

 

ای بابا من ولم کنی تا فردا صبح هم حرف واسه گفتن دارم یه تذکر بهم نمیدید؟ ممنون که انقدر بامعرفتید و پا به پای من میایید 

پی اس ۱: سعید جونم غصه نخور ظرفارو دست نمیزنم تا فرداشب که خودت بیای خونه 

 

پی اس ۲ : به نظرتون مدیرم فهمیده من با جدیت دارم وبلا گ مینویسم؟ پس چرا اونجوری نگاه کرد؟

   

نظرات 5 + ارسال نظر
هیس سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 ق.ظ http://l-liss.blogsky.com

خوش به حالت
مبارک باشد این همه خوشبختی

میسی عزیزم

المیرا سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:52 ق.ظ http://limonaz.blogfa.com

سانی جونم مرسی که بهم سر زدی.چه خواهر مهربونی داری.قدرشو پس حسابی بدون.اون دست فروشه هم خیلی کنه بود دیگه.اگه تو موقعیت بهتری بودی حتما"ازش خرید میکردی دیگه.خودتو سرزنش نکن.بازم پیشم بیای ها

سلام المیرا جون
مرسی عزیزم مطمئن باش یکی از دوستانی که هرروز سر میزنم خودتی عزیزم

بانو سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:31 ب.ظ

مهمونی خوش بگذره خانومی...
خدا خواهرت رو برات حفظ کنه... گفتی عکس انداختی از گلا .. پس کو؟؟

مرسی عزیزم ایسالا خدا عزیزای تورو هم واست حفظ کنهبوس
اره یه عالمه عکسیدم ولی هنوز تکنولوژیم ضعیفه
بزودی یاد میگیرم حجم عکسهارو کم کنم به همه مطالبم عکس اضافه میکنم قول میدم

مطبخ رویا پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:19 ق.ظ http://liliangol.blogfa.com

سلام سانی عزیزم ..شما را لینک کردم گلم ..

خوش اومدی رویا جونم

پیمان یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ق.ظ

سلام و مرسی به خاطر بلاگ زیبات
( پست گلهای شب بو)
به نظر من رفتن خونه خواهرشوهرت نمی تونه دلیلی بر بدجنس بودن یا خوش جنس بودن شما باشه چون بهرشکل اون مهمونی بدون شما هم برگزار می شد. فقط رفتن به این مهمونی شخصیتیه که به خودت و همسرت می دی .
خیلی واسم جالبه که چقدر دنیای زنو مرد با هم فرق می کنه و اینکه زنها چه چیزهایی رو دلیل بر خوب بودنشون می دونند !!!!

با تشکر

سلام پیمان مرسی به خاطر نظر مثبتت به وبلاگم
واسه اینکه با دنیای خانمها آشنا بشی میگم من مهمونی خونه خواهرشوهر رفتنمو دلیل خوب بودنم نمیدونم و همونطور که گفتم خیلی هم از بودن توی اون جمع لذت میبرم ولی خب شاید حتی اگه خود تو هم بودی که شبی ۵ یا ۶ ساعت میخوابیدی صبح زود از خونه میزدی بیرون و بعد از کار هم۲ ساعت و نیم توی راه میبودی تا به خونه میزبانت برسی با اون ترافیک دم افطار و میدونستی که فردا صبحش هم باید یکساعت زودتر پاشی و دوباره ۲ ساعت و نیم توی ترافیک باشی تا به محل کارت برسی ، به راحتی نمیتونستی بری مهمونی کما اینکه برادرشوهرم که ساکن همونجاست و کارمند هم نیست و شغل آزاد داره به خاطر رفتن به باشگاه و فوتبال نیامد افطاری و خواهرش دلش گرفت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد