آن خط سوم منم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی یکی را هم او خواندی و لاغیر، یکی را هم او خواندی هم غیر، یکی را نه خود خواندی نه غیر ... آن خط سوم منم

آن خط سوم منم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی یکی را هم او خواندی و لاغیر، یکی را هم او خواندی هم غیر، یکی را نه خود خواندی نه غیر ... آن خط سوم منم

یک پست آخر هفته ای

پنج شنبه بابت اون ترجمه تقریبا ۲ ساعت اضافه توی شرکت موندم چون میدونستم اگه برم خونه اینکاره نیستمیه وقت فکر نکنید اون ۲ ساعتو به حساب اضافه کاریم گذاشتم نه من دختر با وجدانی هستم  

(هنوز درگیر ترجمه هستم خیلی تخصصی هست خدا من کی هنر نه گفتن رو یاد میگیرم؟

 

شب با سعید رفتیم اریکه فیلم پسر آدم دختر حوا (ایییییییی بد نبودبه نسبت فیلمهای طنز روز هم مودبانه بود هم درصد کلیشه اش پایین تر بود. البته ما خیلی وقته سطح توقعمون از سینمای حرفه ای توی ایران پایین اومده و کلا معده فرهنگیمون هموستاز شده

واسه شام رفتیم پدیده شاندیز  

اونم ایییی بد نبود ولی اون چیزی هم که فکر میکردیم نبود. یعنی غذاهاش فقط گوشت بود انواع کبابها با برنج میز اردوش هم همچین چیز باحالی نبود یه چند مدل سالاد و ترشی و زیتون و ماست غذاش انصافا خوشمزه بود ولی من خیلی جاهای دیگه رو واسه دوباره رفتن ترجیح میدم مثلا دیدنیها (روبه روی پارک ساعی که چون اولین قرارم با سعید اونجا بوده یه جور دیگه دوستش دارم ولی کلا هم منوش متنوعتره هم کادرش حرفه ای ترند) 

یا اسفندیار که حرف نداره یا هانی توی مطهری یا جام جم سهره وردی یا اردک آبی کلا پدیده با توجه به سابقه اش توی مشهد خیلی یه دفعه سر زبون افتاد اون شبم حسابی شلوغ بود ولی دوست جونم که مشهدیه میگه توی مشهد هم بیشتر تهرانیا میرن پدیده تا خود مشهدیا و از همین نکته پدیده  توی تهران حسابی استفاده کرد  

حالا انقدر میگم که از مدیریت پدیده بیان منو ترور کنن  به خدا غذاش خوب بود شاید من زیادی تنوع طلبم 

 

جمعه به عهدم وفا کردم و تا لنگ ظهر خوابیدم اونم به زور سعید که حوصله اش سر رفته بود بیدار شدم و گرنه تواناییم بیشتر ازین حرفهاست  

بعدم سعید افتاد به جون کوه ظرفها منم به جون خونه سعید کارشو تموم کرد و رفت سر کار (طفلی شوشوم چون کارش آزاده شنبه جمعه نداره منم خیلی ازین قضیه اذیت میشم یعنی ساعت کارش خیلی زیاده واسه هردومون سخته ) ولی من همچنان رهبری ارکستر جارو و گردگیری و بشور و بساب رو ادامه دادم در پایان یه خونه جیگر و یه سانی مستهلک بر جای ماند

شب در یک اقدام غافلگیرانه واسه افطار چتر هامونو گشودیم و توی خونه مامان اینا فرود اومدیم. 

 البته اینقدر هم ناجوانمردانه نبود. دو تا آبجی بزرگها تصمیم گرفته بودند یکیشون حلیم بادمجون (عشق منه) و اون یکی سالاد الویه درست کنند و به مامان هم چیزی نگن که پا نشه خودشو توی دردرسر بندازه و به سر افطار همه بریم اونجا من هم که نخودی هستم و چیزی نپختم  

جاتون خالی خیلی خوش گذشت (البته یه اما هم داشت که در رابطه با خواهر قبل از خودمه و بعدا مفصل واستون میگم) ولی کلا خوب بود 

بعداز افطار هم واسه خانمها به فارسی ۱ و نخودچی خورون و آقایون به ورق و فوتبال و تخمه خورون گذشت سعید منم هم مثل همیشه حدود ساعت ۹.۳۰ اومد. الهی من بگردم شوشوی  فعالمو  

منم عین این بچه اکتیوها ترجمه مو گذاشتم جلوم پوریا خواهرزادم هم کمکم میکرد یه پاراگراف ترجمه میکردم یه نظر راجع به بحث جاری میدادم یه نیم نگاه به پریزن بریک مینداختم یه قلپ هم چایی مینوشیدم . بیخود نیست که میگن خانمها مولتی اکتیو هستن  

 

شنبه نوبت تعطیلی من بیییییییییییییید خیلی باحال بییییییییید هر از گاهی تو خونه موندن و به کارهای عقب مونده خونه رسیدن مزه میده البته ه ر ا ز گ ا ه ی به معنی واقعی کلمه زیاد تکرار بشه کسل میشم با توجه به اینکه جمعه حسابی خونه رو تکونده بودم به خرده کاریهام میرسیدم و مثل دارما که لباس خانمهای دهه شصت رو میپوشید میرفت خرید حس خونگی بودن بهم دست داده بود  

البته از ترجمه(ای خدا) هم غافل نبودم. عصری  از اون قضیه خانوادگی که گفتم دیلم حسابی گرفته بود و بغض عجیبی گلومو میفشرد سعید هم زنگ زدم بهم پیشنهاد داد با دوست جونم درددل کنم ولی سنگ صبورم خونه نبود بعد خود سعیدم بهم زنگ زد و صبورانه یکساعت ونیم به حرفهام گوش داد خیلی اروم شدم. بعدش هم یه عالمه شمع روشن کردم چراغارو خاموش کردم یه آهنگ ملایم گذاشتم و سعی کردم انرژیهای منفیمو از وجودم بیرون کنم.خیلی ریلکسم کرد.  

سعید زنگ زد گفت بابام میاد پیش من. منم میمونم تا بابا بیاد ببینمش گفتم حتما اصرار کن بابا رو واسه شام بیار خونه. داشتم واسه شام عدس پلو درست میکردم(سعید خیلی دوست میداره) شربت خاکشیر درست کردم . تا سعید و بابا که خسته از سر کار میان حسابی خنکشون کنم.   بابای سعید از اون فوتبال دوستهای دو اتیشه س. حسابی پدر و پسر نشستن پای فوتبال دلی از عزا در اوردن. سانی هم در پست تدارکات با خربزه و چایی و شکلات و بستی  و شربت بهشون میرسید. شب بابای سعیدو از نگهداشتیم و نذاشتیم برگرده. آخه شبها چون چشماشون ضعیفه رانندگی واسشون خطرناکه. 

چقدر خوبه هر از گاهی پدر مادرها بیان شب خونه بچه ها بمونن. 

یادمه بچه بودم یکی از شادترین لحظاتم وقتهایی بود که مامان بزرگ وبابا بزرگم شب خونمون میموندن 

 

اموروز هم که به خواست خدا یک هفته خوب و پر از اتفاقهای خوشایند رو شروع کردم شما هم همینطور  

 

پی اس واسه سعیدم: میسی که انقدر درک داری که شنونده صبور دلتنگیهام باشی.

 

 

  

 

   

نظرات 7 + ارسال نظر
musicfa.us یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:18 ب.ظ http://www.musicfa.us

سلام.وبلاگ قشنگی دارین.اگه مایلید سایت مارو با اسم دانلود موزیک لینک کنید و به ما خبر بدید تا ما هم شما رو لینک کنیم.
www.musicfa.us
yahoo id : saeedt69
email: musicfa.us@gmail.com

moh3en یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:28 ب.ظ http://www.30tfun.com

salam khobi?ajab webloge bahali dari
be manam sar bezan
rasti age tabadole link mikoni mano ba onvane shahre sargami va download (be farsi) link kon badesh linketo befrest baram
montazeretam
be karbaran ham VPN e rayegan midam pas hatman bia

بانو یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:48 ب.ظ

به نظر ما هم پدیده تهران خیلی خوب نبود.... ما شیشلیک های شاندیز مشهد رو خیلی بیشتر پسندیدیم...

ما ماهیچه خوردیم من دلم شیشیلیک میخواست پس خوب شد نخوردیم

المیرا دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:56 ق.ظ http://limonaz.blogfa.com

چه رستورانهای خوب معرفی کردی.تونستی یه سر به هانی اصلی یعنی میدونه قیام بزن.فوق العادهس.خوب مینویسی ومن دوست دارم وقتی میخونمت

سانی دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:35 ق.ظ

المیرا جون تا اومدم جواب بدم نظرت تایید شد
میسی عزیزم منم از خوندن نوشته های تو خیلی لذت میبرم

پرنسس و عشقش دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:20 ب.ظ http://viva-forever.persianblog.ir

سالگرد ازدواجتون پیشاپیش مبارک باشه

میسی عزیزم سالگرد عشق شما هم مبارک باشه

بهاره دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

راستش من چون دوست دارم رستورانی برم که بجز انواع کباب غذای دیگه ای هم داشته باشه، زیاد با رستورانای شاندیز حال نمی کنم ولی اسفندیار و جام جم رو رفتم و باهات موافقم غذاهاشون عالیه فقط من از برخورد پرسنل اسفندیار خوشم نمیاد برای همین گذاشتمش تو بلک لیست و خیال ندارم حالا حالا برم اونجا... عاشق غذاهای هانی هستم فقط به شرطی که یه لشگر آدم سینی به دست پشت سرم منتظر نباشند تا ما غذامون را بخوریم بعدش اونا بیایند بشینن رو صندلی ما
وای سانی از ترجمه نگو که مریض میشم... منم وقتی یک متن بهم میدن خفت تخصصی و وقتی تو ترجمه بعضی قسمتهاش گیر میکنم انقدر اعصابم خرد میشه که نگو، اون لحظه از هرچه حرف و جمله ی انگلیسی و هرچه تعبیر و معنی فارسیه بیزار میشم
اتفاقا منم 5شنبه شب مامانم اینا را با خاله ها و دایی هام دعوت کرده بودم بعد شب مادربزرگم را نگه داشتیم خونمون... خیلی خوب... حالا تصمیم گرفتیم هر چند وقت یکبار بیاریمش پیش خودمون... مادربزرگم اگه روز تو خونه اش باشه از تنهایی نمی ترسه ولی اگه شب بخواهیم ببریم بذاریمش خونه، می ترسه از تنهایی برای همین موند پیشمون
ایشالا همیشه به گردش و مهمونی باشی دوست خوبم

واقعا بعضی از معانی زبان اصلی رو نمیشه هیچ جوری به فارسی برگردوند که امانت در اصل متن حفظ بشه

چه عالمه مهمون داشتی خسته نباشی دوست جونم میگفتی میومدم کمک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد