آن خط سوم منم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی یکی را هم او خواندی و لاغیر، یکی را هم او خواندی هم غیر، یکی را نه خود خواندی نه غیر ... آن خط سوم منم

آن خط سوم منم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی یکی را هم او خواندی و لاغیر، یکی را هم او خواندی هم غیر، یکی را نه خود خواندی نه غیر ... آن خط سوم منم

پدر شوهر نمونه من

پنج شنبه جا همه تون خالی رفتیم با مامان شوشو و خواهر شوشو ها رفتیم احیا، اول رفتیم خونه یکی از همسایه ها و دعای جوشن کبیر خوندیم چه حس عالی و نابی بود وقتی دعارو میخوندم و اسمهای خدارو از ته دل صدا میکردم 

 

یه قضیه جالب هم پیش اومد که وسط اون فضای دعا و چشمهای نمناک لبخند به لبمون اورد . خانومه مجلسی که دعارو میخوند ده تا آیه آخرو به قول خودش واسه گهواره خالی ها خوند  به خصوص عروس عمه صاحب خونه(که ۶ سال بود ازدواج کرده بود و شوهرش بچه نمی خواست) و گفت ایشالا سال دیگه علی رو در اغوش بگیره بیاره مجلس دعا بعد یکی گفت علی شوهرشه گفت خب حسن گفت باباشه 

ابولفضل ... عموشه 

حسین ... دادشششه 

زهرا..... خاله شه 

خلاصه هیچ کدوم حاضر به کوتاه اومدن نبودند 

و قصد کرده بودند همون شب سجل بچه رو بزنن زیر بغل مامان باباش. 

مامان سعید هم با یک لبخند ملیح و آرزومند منو نگاه میکرد که گویای سخنان بسیار بود ولی کو گوش شنوا؟؟؟  

آخرهای دعا خواهر بزرگه سعید اومد (ساعت ۹ با دوتا خواهر کوچیکه ها رفته بودند مسجد) اونا اونجا مونده بودند و خواهر سعید به خاطر من اومده بود خلاصه اونجا قران به سر قبل ازینکه ما بریم تموم شده بود و تصمیم گرفتیم بریم مسجد (با وجود اینکه من خیلی دوست نداشتم) 

رفتیم خونه و  انقدر اویزون سعید و دادشش شدیم که سعید راضی شد مارو برسونه تنبل خان میگفت خسته میشین دیگه بسه بگیرین بخوایین ولی انقدر با این روش نگاهش کردم تا دلش به رحم اومد. 

وارد مسجد که شدیم دیدیم تا دم پله های توالت آدم نشسته با اینکه مسجد بزرگی بود ولی از شدت جمعیت داشت منفجر میشد ما هم با رشادتهای خواهر سعید خودمونو توی راه پله های بین طبقه اول و دوم جا کردیم یعنی اگه به من بود همون دم در وایمیسادم ولی خواهر سعید هی نموره نموره پیش روی کرد تا تونستیم روی پله ها یه جا گیر بیاریم ولی مرتب در معرض عبور و مرور بودیم بالاخره  تونستیم مراسم قرآن به سر را و لگد در پهلو  رو به اتمام ببریم.قاری در آخر دعاها یه چند تا دعای س*ی*ا*س*ی چاشنی دعاهاش کرد و به زور از ملت چند تا آمین نصفه نیمه گرفت بازم تاکید میکنم من واسه همین چیزا احیای مساجد رو هر چقدر هم پر شورتر از مال خونه باشه دوست ندارم. تا قران به سر تموم شد راه افتادم برم که خواهر سعید گفت واسه عزاداری هم بمونیم و من با اینکه مستحضرید از عزاداری اصلا خوشم نمیاد موندم و شروع کردم برای خودم دعای توسل خوندن. یه خانومه داشت حلوای نذری پخش میکرد یه کوچولو برداشتم خیلی مزه داد یه خانومه هم ماشاله قاشقو زد زیر حلوا و به قاعده یه کف دست حلوا برداشت فکر کنم میخواست سحریشو تامین کنه.بالاخره دوتا خواهر کوچیکیه ها هم اومدند و راهی خونه شدیم . 

خواهر کوچیکه سعید (نه نمیشه من باید واسه خواهر های خودم و سعید شماره بذارم ماشاله خدا کلهم اجمعین حفظمون کنه ۵ تا اونان ۶ تا ما) توی راه برگشت داشت تعریف میکرد که خدا نخواست توبه مو واسه نیم ساعت هم حفظ کنم میگفت تا دعا تموم شد یکی از همکلاسی هام نمیدونم از کجا پیداش شد و رتبه مو پرسید منم بعد از اون همه الهی العفو گفتن یه دروغ شاخدار گفتم و رقم رتبه مو به نصف تقلیل دادم. کلی با خواهر شوشوش ها هر هر و کرکر کردیم و با چهره های خندان وارد خونه شدیم . سعید بیدار بود و بقیه لالا . 

مامان سعید سفره رو انداخت و سحری خوردیم و خوابیدیم . صبح  ساعت ۱۰سعید که میخواست بیاد سر کار منو بیدار کرد و گفت میای با من بیای بریم که دوباره فردا صبح میخوای بری سر کار از اینجا سختت میشه . منم بلافاصله قبول کردم آخه واقعا صبحهای شنبه خیلی مکافاته از اونجا اومدن سر کار. ولی به این سرعت هم آماده نشدم هی غلت زدم یه چرت زدم دوباره سعید بیدارم میکرد تا اینکه بعد از یکساعت حاضر شدم و لباس پوشیده و آماده اومدیم توی حیاط و لی بابای سعید نذاشت من برم و به سعید گفت واسه چی عروسمو میبری اونجا تنها تو خونه چیکار کنه اینجا با دخترها دور همن منم هیچی نگفتم و همچین قیافه مظلومی گرفتم که انگار سعید منو داشت با زور میبرد. خلاصه موندنی شدم سعید هم بیچاره میگفت خیلی بنجنسی تو که نمیخواستی بیای واسه چی منو یکساعت معططل کردی . بیا بریم خونه خودمون ولی من سعید جونم رو مثل چی فروختم و باهاش نرفتم چقدر من همسر پایه و همراهیم به به 

 

بالش و پتومو ورداشتم رفتم توی اتاق دخترها بیدارشون کردم و مشغول صحبت و نخود چی خورورن روم به دیفال با دهن روزه شدیم . و سطهای گفتمان بودیم که ناگهان با صدای دعوای بابای سعید از جا پریدیم و هجوم اوردیم به سمت در کوچه . من از پشت پنجره پذیرایی دیدیم بابی سعید داره با یه اقای مسن دعوا میکینه اون آفاهه یک حرفهای بدبدی میزد که اصلا به قیافش نمیومد. منو میگی در حال لرزیدن و شاخ در اوردن چون بابای سعید ذاتا یه ادم خوش اخلاق ومهربون و سر زنده س که اصلا مال این حرفها نیست. 

فکر کنم بابد یه فلاش بک بزنم و توضیحاتی در مورد پدر شوشو بدم. 

 

بابای سعید که من آقاجون صداش میکنم خیلی به فکر بقیه س و این بقیه بیشتر از خونواده خودش شامل اطرافیان و مردم میشه . یعنی یه کارهایی واسه مردم میکنه که نه وظیفه شه ونه سودی به حالش داره ولی همش خودشو واسه این و اون توی دردسر میندازه. یعنی آدم حرص میخوره از دستش بیچاره مامان سعید که کلی واسه این اخلاق باباش اذیت میشه. در یک کلام چراغهایی که روای خانه هستند رو همش روانه مسجد میکنه. 

و ماجرای اون روز از چه قرار بود خونه بابای سعید یه خونه ویلایی دو طبقه س که خودشون طبقه اول مینشینن و طبقه دومو اجاره میدن .در حال حاضر یک مستاجر شوت  دارند که از روز اول شیرین کاریهاش ورد زبون اهل کوچه شده(کوچه شون یه کوچه پر درخت باصفا و باحاله که بیشتر همسایه ها ۳۰ساله همدیگه رو میشناسند)مثلا یارو سرشو مثل بز میندازه پایین و به جای خونه خودش یه دفعه میره خونه همسایه بغلی که خانومش از همه جا بیخبر دراز کشیده بوده وسط هال. یا لوله دستشوییشون گرفته بوده با میله جارو برقی انقدر افتاده بود به جونش که سقف حموم طبقه پایین رو سوراخ کرد. تازه اینا سوتی کوچیکاشه.  

بابای سعید هم که نه تنها هیچی بهش نمیگه بلکه خودش خرج همه تعمیراتو هم میده 

حاال این آقای شوت زاده ۲ ماهه قردادش تموم شده و از اونجایی که خودش صاحبخونه س و مهلت مستاجرش سر نرسیده بوده از بابای سعید ۲ ماه مهلت خواست اونم که میدونید نه نمیگه و حالا که ۱ ماه هم اضافه نشسته و آقاجون هم با یک مستاجر جدیدی ۱۵ روزه قرارداد بسته اومده میگه مستاجرم پا نمیشه شما میشه برید باهاش صحبت کنید؟ 

آقاجونم میگه بعععععععععععله بالاخره باید کار مردم راه بیفته درک کنید دیگه خلاصه معلوم میشه آقای مستاجر پولشو میخواد هنوز پانشده، آقاجونم از طرف خودش بدون هیچ رسیدی ۵ میلیون میده به یارو . (من اگه جای مامان سعید بودم سکته رو میرفتم تو کارش البته دور از جون عزیز جون) حالا دیگه اون یارو دیده بعله چقدر این ادمها مهربونن هی پاشو از گلیمش درازتر و درازتر میکنه. اقای شوت زاده هم هی تحریکش میکنه که بیا بقیه پولتو از صاحبخونه من بگیر حالا خودش پرو رو با اینکه وضعش توپه ۵ ماها کرایه شو نداده. خانومش هم که خونه بابای سعید رو به جای خونه خاله ش تصور کرده و هی عملیات چتر بازیشو اونجا متمرکز میکنه و چپ و راست میاد اونجا . خونواده سعید هم کلا ادمهای خوش رویی هستند و در برخورداشون گرم هستن که باب دندون همچین موجودات پررویی هستن 

ولی از اونجایی که من هر وقت میرفتم اونجا و این خانوم اونجا بود جنان قیافه مادر فولادزره ای به نمایش میگذاشتم که حساب کارشو بکنه و منو میدید دمشو خیلی با حال کلیپس میکرد روی کولش و مثل بچه آدم مینشست سر خونه زندگیش. 

به هر حال اون روز هم شوت زاده و بانو  به مستاجرشون گرا داده بودند که بیا دوباره اوویزون صاحب خونه ماشو و اونم اومده بود و انقدر یکی بدو کرده بود که بابای سعیدو از کوره به در برده بود و دعوا بالا گرقته بود. شوتی و زنش هم اول یه سر اومدن پایین و بعدش مثل جن ناپدید شدن خلاصه همسایه ها هم اومدن و یارو در رفت ولی دوباره برگشت که همسایه سعید اینا یک چماق بهش نشون داده بود و اونم دبرو که رفتی حالا این وسط ما جمعیت نسوان مثل بید میلرزیدیم رنگ بابای سعید هم عین گچ دیوار و تنش هم میلرزید همه ریخته بودیم سرش که نذاریم بره تو حیاط منم که حساس اشکهام زده بود بیرون . خواهر سعید زنگ زده بود دادش سعید و دهنش وا نمیشد هی میگفت اااا با با با اون بیچاره هم نفهمیده بود چه طوری بپره پشت فرمون و بیاد. 

مامان سعید هم هی قربون صدقه باباش میرفت و میپرید بغلش (به قول دخترها سواستفاده از موقعیت) که نذاره بره بیرون آخر سر هم از سلاح سانی استفاده کرد و گفت صبح نذاشتی عروست بره نگهش داشتی که اشکشو در بیاری.  این آخری جواب داد و آقاجون با نگاهی به سانی گریان اروم گرفت و راضی شد نره بیرون. 

سر آخر همسایه ها اون مستاجر دم بریده رو متواری ساختند و اومدن پیش بابای سعید و توی حیاط دور هم جمع شدند و بانو شوتی وقتی مطمئن شد که تا قطره آخر ابها از اسیاب سرازیر شده خندان خندان اومد پایین که همچین رفتم تو شیمکش که لبخند بر لبانش خشک شد . 

بانو شوتی:عجب اول صبحی بساطی بود وا 

اهل منزل:مااااااااا 

سانی:جالبه شما زنگ میزنی مستاجرت پا شه بیاد اینجا حالا هم میگی عجب بساطی اصلا واسه چی پدر شوهر منو درگیر مسائل خودتون میکنید اگه یه بلایی سرش میامد با این قلب مریض شما جواب میدادی خوبه که انقدر خجسته هم هستید که هرهر هم میخندین 

بعله ما اینیم  

حالا دیدی میگم پدر شوهرم زیادی دلسوزه حق دارم؟ 

به قول سعید که بهش میگفت بابا شما فقط باید طبق قرارداد  روزی که مستاجرت پاشد پولشو بدی دیگه چیکار داری میری خودتوو درگیر مسائل اون با مستاجرش میکنی؟ 

ولی بازم بابای سعید میگفت بالاخرن ادم باید کمک کنه مسائل حل شه  

ای خداااا چرا اینجا یه ایکونی نداره که سانی کله شو میکوبه به دیوار؟ 

 

البته بگم که سعید هم یه ذره از این ژنهارو داره ولی بنده کمر همت بستم که سلولهاشو از لوث وجود هرچی ژن این مدلی هست پاک کنم 

مثلا ما یک همسایه بالا سرمون داریم که همیشه از کف خونه شون که از قرار سقف ما هم هست به عنوان پیست اسکیت استفاده میکنند و بجه شون هم که  معنی شب و نصفه شب و روز واسش جا نیفتاده و همیشه تو کار کنسرته. حالا مثلا اگه یه شب من به سعید پیشنهاد بدم که توی اتاق خواب رو تختمون دراز بکشیم و فیلم بذاریم توی کامپیوتر ببینیم میگه نه صداش میره بالا همسایه ها اذیت میشن. ملتفتین که من وقعی نمینهم و کارمو میکنم در راستای پاکسازی ژنهای مزاحم. 

  

پی اس :سعید جونم غصه نخور خودم درمونت میکنم به قولی گفتنی اون با من

  

  

 

نظرات 7 + ارسال نظر
آرزو دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:26 ق.ظ

سلام سانی جون

امیدوارم خداوند سالهای سال حضور گرم پدر شوهر نازنینتو برات گرمو گرمتر کنه ُ که واقعا نعمت بزرگیه .
و یادت باشه همیشه قدر داشتن پدر شوهرو از کسانی بپرس که ندارنش!!! میدونی که...

از سانی به آرزو دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:33 ق.ظ

به به جیگر من چه عجب از این ورا راه گم کردی منور کردی صفای قدمت
سرافرازم کردی
انقده هول شدم که نظرت جواب نداده تایید کردم
میدونی که من خیلی آقاجونو میدوستم
واسه همینم بابت اینکه خودشو بیخود واسه بقیه تو دردرسر میندازه و از اعصابش مایه میزاره ناراحت میشم
خدا پدر شوشوی تورو رحمت کنه و پسرشو همیشه واست حفظ کنه
از پسر دسته گلی که تربیت کرده مشخصه که چه آدم فرهیخته و خوبی بوده

آرزو دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:49 ب.ظ

دوباره سلام

مرسی دوست عزیز و گلم. شرمندم کردی

از پسر پدر شوشوم اسم بردی . یاده خودمون افتادم که همیشه خدا رو واسه یه چیزی شکر می کنیم. می دونم که منظورمو فهمیدی. نه !؟

سلام نیناز
اره عزیزم گات ایت
ایسالا همیشه مستدام باشدا

بانو دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ب.ظ

خدا خانواده خوبت رو برات حفظ کنه...

میسی بانو جونم
ایشالا

بهاره دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:42 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سانی جانم سلام
خوبی؟
امیدوارم تمام دعاها و نیایشهات مورد قبول حق قرار بگیرند عزیزم
وای من چقدر لجم گرفته از دست این مستاجر پدرشوهرت اینا... چقدر زنش پرروئه... با چه رویی دوباره اومده اونجا آخه خوب کاری کردی اونجوری حرف زدی باهاش... یه ذره دلم خنک شد
من واقعا نمیفهمم بعضی از این مردم چطوری می تونن اینقدر پر رو و وقیح باشند آخه
از خودت مواظبت باش دوست جون

بهار جووووووونم سلام به روی ماهت
مرسی عزیزم واقعا امیدوارم دعایی که امسال خیلی روش تاکید داشتم واقعا قبول بشه

بعضی ها خدا به جای هر نوع درک و فهمی بهشون فقط رو داده

به قول منصور:
به خاطر منم شده مواظب خودت باش
چه هوا خودمو تحویل گرفتم

من و هسملی سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:05 ب.ظ http://manohasmali.blogfa.com

قرآن به سر و لگد به پهلو؟!!! طاعات و عبادات قبول
میگم بنده خدا پدرشوهرت به درد این دوره و زمونه میخ وره زیادی خوب و مهربونه! خدا حفظش کنه
ولی تو ژن معیوبو نابود کن!

سلام جوجو
آره کمر همتو بستم که ژن خطرناکو از بیخ و بن لهش کنم
خیالت راحت

برای تو سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:13 ب.ظ http://www.dearlover.blogfa.com

سلام

وای کلی پای ان الهی العفو کفتن دروغ پشتش که خواهر هسرت گفته خندیدم

ای ناقلا سریع شوعرت رو فروختی ها


کلا ما فروشنده ایم آبجی

خوشحالم تونستم لبخند به لبهای قشنگت بیارم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد