آن خط سوم منم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی یکی را هم او خواندی و لاغیر، یکی را هم او خواندی هم غیر، یکی را نه خود خواندی نه غیر ... آن خط سوم منم

آن خط سوم منم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی یکی را هم او خواندی و لاغیر، یکی را هم او خواندی هم غیر، یکی را نه خود خواندی نه غیر ... آن خط سوم منم

داستان یک تولد 2


ببخشید بابت این همه تاخیر بچه داری و سرکار رفتن و دانشگاه تقریبا تمام اوقات منو میبلعند .هی تصمیم میگیرم زود به زود آپ کنم و حد اقل از شیرین کاریهای پسمله بنویسم ولی .. 

خب انی وی از سختی های ماه نهم میگفتیم از قبیل احساس گرمای شدید اونم توی آذر ماه .بسان اردک راه رفتن . یکسره توی راه دستشویی بودن  سخت بودن هر کاری حتی بستن بند کفش  کمردردو دل درد هم که بک گراند ماه نهمه.  

القصه ما شدیدا منتظر دردهای زایمان بودیم بچه کله شو میکرد این وری میگفتم مامان این درد زایمانه؟روم به دیوار دلم پیچ میرفت میگفتم مامان این درد زایمانه ؟ مامانم هم میگفت دخترم شروع که بشه خودت از من بهتر میفهمی  


گفتم که توی اولین سونو تاریخ ۲۷ آذر رو واسه زایمان مشخص کرده بودند . قرار بود اگر تا ۲۷ بیبی نیومد به زور آمپول فشار بکشنش بیرون. شب ۲۷ به توصیه یکی از دوستام که شهریور طبیعی زایمان کرده بودیک شیشه روغن کرچک رو به زور ۲ تا لیوان آب دادم پایین.حالا از سر شب هی توی دلم درد میپیچید و منم به خیال اینکه به خاطر روغن کرچکه هی میرفتم دستشویی و صدام هم در نمی امد تا اینکه صبح بعد از اینکه سعید رفت سر کار(ما یه ۲۰ روزی بود که چترمونو توی خونه مامان اینا گشوده بودیم) حدود ساعت نه صبح دیدم نه خیر این درده عجیبتر از دلپیچه میباشد از اتاق اومدم بیرون و به مامان گفتم مامن دلم بدجور درد میکنه مامانم گفت ببین فاصله دردهات چقدره نکنه درد زایمان باشه حالا من خودم هول کردم هرچی کتاب خونده بودم و مقاله و ... کلا از ذهنم پریده بود مامانم از من بدتر. از روی ساعت دیدم ای وای فاصله دوتا دردم ۵ دقیقه هم نیست زنگ زدم به دکترم تا صدامو شنید گفت سانی بدو بیا بیمارستان. مامانم هم به خواهرم که دکتره زنگ زد و آژانس زنگ زد و به سعید خبر داد . حالا من حتی نمیتونستم لباسمو عوض کنم یه مانتو روی لباس خواب زرشکی پوشیدم و با صندل قهوه ای سعید یه تریپ خفن زدم و سوار آژانس شدیم.خونه مامان اینا تا بیمارستان ۲ دقیقه هم فاصله ش نیست حالا من با این حال و روزم سوار آژانش شدم مامان میگه آقا برو پارسیان. یارو میپرسه برم تهرانپارس؟ میخواستم بگم اگه دلت میخواد توی ماشینت بزام برو . 

بیمارستان رفتیم بلوک زایمان که مامان پشت در موند و منو بردن تو بردن توی اتاقی که قبلا نوار قلب بیبی رو میگرفتن بستریم کردند .معاینه و سرم و ثبت گزارشات و... دکترم توی راه بود فقط منتظر یه چهره آشنا بودم شانس من اون مامایی که خیلی مهربون بود و دوستش داشتم هم شیفتش نبود.

بعد یه دفعه دیدم خواهرم بالای سرمه دکترم تلفنی سفارش کرده بود خواهرمو چون پزشکه راه بدن بیاد توی بلوک زایمان.

دیگه بعد از اون همش درد توام با انتظار بود . این که میگن طبیعی درد داره شوخی نمیکنند واقعا درد دارهدیگه وقتی شدت دردها از توان من بیشتر شد و دهانه رحم به اندازه ای باز بود که خانم دکترم بهم مژده میداد موهای پسمله رو میبینه. منو بردن توی اتاق زایمان .یعنی حدودا ساعت 11.30 ولی تازه بعد از اون دو ساعت دیگه طول کشید تا این ووروجک به دنیا بیاد. یادمه که از ته دل جیغ میزدم و از خدا کمک میخواستم. دسته تختو فکر کنم انقدر فشار دادم که اگه جنسش چینی بود حتما پودر میشد.دکترو و ماماها توی این 4 ساعت همش بالای سرم بودند تازه نیم ساعت آخر دکترم اون همکارشو که موقع مسافرت منو بهش سپرده بود هم خبر کرده بود. سعید رو هم به سفارش دکترم اجازه دادند بیاد. اونم هی با رنگ پریده میرفت و می امد عرقمو پاک میکرد پیشونیمو بوس میکرد دستامو میگرفتو آبمیوه میداد بخورم و به گفته پرستارها پشت در اتاق به حال غش و ضعف میفتاد به طوری که توی لحظه دنیا اومدن وقتی خانوم دکترم صداش کرد بابا سعیدبدو بیا .ماما ها گفتن خانوم دکتر آقای پدر خیلی رنگش پریده اگه الان بیاد همینجا غش میکنهدکترم واقعا بهترین بود و هست چه در دوران بارداری چه هنگام زایمان.قبلا گفتم که همکلاسی دوره دانشجویی خواهرم و به نوعی جزو دوستان خانوادگیست ولی گذشته از اون هم واقعا پزشک حاذقیست و نه تنها واسه من واسه همه بیمارهاش خیلی وقت میذاره و شوق و ذوق داره و امکان نداره بری پیشش و با هر حالی باشی با لبخند نیای بیرون.القصه موقع زایمان و وسطهای اون همه درد من با حرفها و شوخیهای اون روحیه میگرفتم . مثلا جیغ میزدم توروخدا منو ببرین واسه سزارین میگفت آها همینو که میگی یعنی الان دیگه دنیا میاد. حواسش هم به همه چی بود از اینکه فیلمبردار بیمارستان خبر کنه تا اینکه هی بره به مامانم سر بزنه حتی موقع تولد فوری با موبایل خودش به شوهر خواهرم زنگ زد و... واقعا مامان اول پسمله ما خانوم دکترم هستش. ای وای چه دردی بود من تصمیم داشتم سر زایمانم جیغ نزنم ولی مگه میشد وقتی ماما بهم میگفت جیغ نزن بعدا گلوت درد میگیره داد میزدم توروخدا به من نگید چیکار کنم .از هیبت درد عاجز بودم و دستم به هیچ کجا بند نبود ولی خداییش نه کسیو فحش دادم نه بد وبیراه گفتم بیشترش خدا و مامانم و دکترم رو صدا میزدم .حالا یه چیزیو بگم خداییش دوباره هم برگردم به اون موقع طبیعی رو انتخاب میکنم .

 خلاصه بعد ار 4 ساعت بی وقفه درد کشیدن این پسملک ما در ساعت 1.25 روز 27 آذر 90 دنیا اومد.یادمه تا دنیا اومد خانوم دکترم با پوآر بینی و راه نفسشو باز کرد و پیچیدنش توی حوله و گذاشتنش روی سینه ام و من در حالی که دیگه از خستگی نای حرف زدن نداشتم می بوییدمش و نگاش میکردم و بررسی میکردم ببینم همه چی سر جاشه دستش پاش و... و از ته دل خداروشکر میکردم یادمه اون لحظه ای که دنیا اومد احساس کردم از آسمون هفتم افتادم پایین هنوزم وقتی فیلمشو میبینم اشکام میریزه . یاذمه وقتی جفتو خارج میکردند و پانسمان و... واسه اینکه من دردو حس نکنم پسرمو گذاشته بودند کنارم و من نگران این بودم که چرا دستاش میلرزه اون عطسه میکرد و خانوم دکترم میگفت این یعنی سلام من اومدم .یادمه وقتی بردنم ریکاوری و پسرمو لباس پوشیده دوباره واسم آوردند با دیدنش دوباره اشکام ریخت. 

اگه بخوام از همه خاطره هام بنویسم میترسم دوباره نتونم تا سال دیگه این پستو تمو م کنم. 

فقط خلاصه بگم پسملک شیرین عسل من الان 10 ماهه است و صاحب 2 فقره دندون. چنذ روزه که مثل اردک راه میره و از همون روزی که دنیا اومد یه افسار خوشگل انداخته گردن من و منو باباشو و کل فامیلو بنده خودش کرده. 

طوری شده که حق نداریم واسه خودمون 2 روزاز جمع فامیل غیبت کنیم همه شاکی میشن و در کمال احترام میگن خودتون به درک ما طاقت دوری پسملو نداریم!!! 

واقعا زیباترین حسهارو باهاش تجربه میکنم البته که مادری به خصوص طی دوره نوزادی خیلی سخته تا 6 ماهگیش وحتی الانم آرزوی یه خواب 4 ساعته رو داشتم و یا دارم . یه ظرف شستنم گاهی 3 ساعت طول میکشه . با بدبختی خودمو خوش تیپ کرده بودم وهمش توی بارداری برگشت و الانم با اینکه از 2 ماهگیش رژیم دارم خیلی سخت وزن کم میکنم و هرکی میبینتم بهم دلداری میده که حیف خیلی خوشتیپ شده بودی از 4 ماهگی ش رفتم سر کار و بیبی رو گذاشتم پیش مامان و با اینکه محل کارم و خونه مامان خیلی نزدیکه ولی کار و بچه داری و خانه داری خیلی سخته و از همه مهمتر این که توی روابط من و سعید هم خیلی تنش به وجود اومد که خیلی هاش از دوره بارداری شروع شد به دلیل اینکه خیلی جاها که از سعید توجه میخواستم و حمایت ندیدم  غباری که روی دلم موند به این راحتی پاک نمیشه به خصوص که سعید هم اهل گردگیری دل من نیست.و هنوز خاطره اوناها یه جای سرباز میکنه و تنش زا میشه ولی..... 

با همه اینا مادر شدن ارزششو داره .  

مثلا قرار بود خلاصه باشه خیلی وقته که قصد دارم وبلاگمو به روز برسونم ولی روزها از دستم در میرن .بالاخره امشب گفتم باید قورباغه مو قورت بدم و داستان زایمانو کامل کنم و به حول و قوه الهی من بعد سعی فراوان بنمایم تا حداقل هفته ای یکبار پست بذارم به من میگن اکتیو خانوم چشم نکنید یه وقت 

 

پ ن1: اینو بگم و برم موقع زایمانم سعید ماشینو روبروی بیمارستان توی کوچه پارک کرده بود .کنار رستوران میلانو نگو یه شیر پاک خورده ای که گویا از اهالی رستوران بود به پلیس وظیفه شناس خبر داده بود و با اینکه ماشین جای غیرمتعارفی نبود. ماشینمونو بردند و بابت پس دادنش با حساب کرایه جرثقیل و پارکینگ دوبرابر شدن خلافی ها 350 تومن دادیم تا ماشین خودمونو پس گرفتیم اونم توی اون هاگیر واگیر و خرج بیمارستان و دنیا اومدن بیبی . حال به نظر شما دزدی شاخ و دم داره؟ من که مسوولین امرو تحویل دادم به ت*خم چپ پسرم. شما خود دانید.تازه جالب که یه جاهایی واسه ما خلافی نوشته بودند که ماشین ما به عمرش چرخش به اونجاها نرسیده بود 

یعنی مملکت داریما گل +بلبل 

 

پ ن ۲: به من ربطی نداره ولی هرکی میخواد بیمه ماشینشو تمدید کنه پیشنهاد میکنم سراغ بیمه پارسیان نداره یعنی خودشونو و شما رو جر میدند تا که خسارت ندند دور از جون شما ما یه تصادف مختصر توی اواخر حاملگی من داشتیم چیز مهمی نبود ولی بیمه پارسیان کشتمون تا که خسارتمونو اونم نصفه ونیمه داد. حالا کی بود که من بهتون گفتم .  

 

پ ن ۳:آخیییش حالا با قلبی مطمئن و روحی پاک و وجدانی آرام برم وبلاگ مردمو بخونم

 

پ ن ۴: راستی یه چیزی ....شوخی کردم دیگه واقعا دارم میرم

نظرات 7 + ارسال نظر
مهدی سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:30 ق.ظ http://spantman.blogsky.com

سلام پس داستان تولد 2 رو از کجا بخونم؟؟

همینجا به زودی

sami love پنج‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 05:00 ب.ظ http://samanbayesteh.blogfa.com

هرگز برای عاشق شدن، به دنبال باران و بهار و بابونه نباش.
گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس به غنچه ای می رسی
که ماه را بر لبانت می نشاند
sami love

فندق سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:33 ق.ظ

سلاااااااام. بالاخره آپیدی و چشم ما روشن شد.
خوش بحالت که طبیعی زایمان کردی. من خیلی دلم میخواست اما نشد.
از طرف من پسملک رو ببوس.
بی زحمت اسم خواهر جان رو هم برای من بگذار. بی بی ما پوستش دچار خشکی و لک شده و هی بیشتر میشه و من نگرانم که بمونه روی لپ هاش.
بعد مامان گفت پیش یک دکتر پوست خانم ببرش که درک کنه نگرانی مادرانه ات رو . گفت مردها نمیفهمن این چیزها رو!

صدتا سلاااااااااااااام
جیگرتو خیلی خوشحال شدم کامنتتو دیدم عزیزم
مرسی عزیزم امروز رفتم خونه یه بوس تپل از طرف خاله ریحانه جون میچسبونم رو لپش
تو هم از طرف من پسملکتو بچلونش انقدر بعدا دلت واسه این روزاش لک میزنه تا میتونی فیلمشو بگیر
میام شماره رو بهت میدم به خواهرم هم سفارش میکنم خیالت راحت

مریم پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:26 ب.ظ http://http://amirali-joon.niniweblog.com/

سلام عزیزم از همینجا روی ماه
خودت و پسرت رو می بوسم یک عکس بزار ببینیم این ناز پسر چه شکلیه.

میسی عزیزم عکسشو اگه اینجا هم نذارم واست ایمیل میکنم
امیر علی خوردنیو از قول من بچلونش

عاطفه مامان آوا خانم ناز نازی پنج‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:27 ب.ظ

سلام دوستم چه عجب تو آپیدی!! آخر قسمت نشد حرف بزنیم . یا من هستم تو نیستی یا تو هستی من نیستم. پسرتو ببوس.

میسی گلم

مشعل2 پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:17 ق.ظ http://5550.blogfa.com

اگر نیـت یک ساله دارید؛ برنج بکارید
اگر نـیت ده ساله دارید؛ درخت بکارید
اگر نـیت صد ساله دارید؛ آدم تربیت کنید ...

سلام
خوشحال میشم به وبم سر بزنی[لبخند]

تارا سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:14 ب.ظ

خانم سانی گل! واقعا لذت بردم از خووندن داستان زایمانتون. و لحظه لحظه ی بدنیا اومدن خواهرزاده م جلو چشمم زنده شد
انشالا پسر گلت زیر سایه پدر مادر خوب و مهربونش نامدار باشه و سالم
آرزو میکنم اون بابا سعید هم اگه تا حالا دستمال گردگیری دستش نگرفته زودتر اینکارو بکنه چون کاملا درکت میکنم و هیچی بدتر از کم توجهی اونم از جانب کسیکه اونو نیمه وجودت میدونی نیست.
با یه دنیا عشق از خدا روزای خوبی براتون میخوام

ممنون عزیزم از انرژی مثبتت و آرزوهای قشنگت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد