آن خط سوم منم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی یکی را هم او خواندی و لاغیر، یکی را هم او خواندی هم غیر، یکی را نه خود خواندی نه غیر ... آن خط سوم منم

آن خط سوم منم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی یکی را هم او خواندی و لاغیر، یکی را هم او خواندی هم غیر، یکی را نه خود خواندی نه غیر ... آن خط سوم منم

عیدانه

اول از همه جلو جلو عید فطر به همه تبریک میگم .  

 

یادم افتاد به  خاطره ای از زمان بچگی خواهر بزرگم (بگو اون موقع۳۵ سال پیش آخه تو کجا بودی؟!)  

  

خب خودم نبودم ولی شنیدم که یه سال واسه عید قربان داداش بزرگم محبتش نسبت به دایی دومیم که اون موقع دانشجو بوده گل میکنه و واسه عید قربان واسش کارت تبریک میفرسته با این مضمون : عید سعید قربان را به شما تبریک میگویم (مدیونید اگه به انشای داداشم بخندید

 

بعدش خواهر بزرگم که اون موقع کوچولو بوده و میخواسته در عالم خواهرزادگی از دادشش کم نیاره یه کارت پستال میخره و از روی کارت داداشم کپی میکنه  و هر جا اسم داداشم بوده رو اسم خودش مینویسه

توضیح اینکه اسم داداشم سعید هستش و اسم خواهرم ساغر در نتیجه مضمون کارت خواهرم میشه: عید ساغر قربان را به شما تبریک میگویم( این یه دفعه رو میتونید به خواهرم بخندید

 

راستی شما واسه عید فطر رسم دارید غذای خاصی بپزید؟؟ 

ما داریم . یک نوع حلواست به نام هفت تخم که مواد اصلیش هفت تا دانه گیاهی (مثلا چهارتخمه جزوشونه) و آرد و شکر و روغن و گردوست. بسیار خوشمزه میباشد و مقوی. 

من که بلد نیستم درست کنم ولی مامانم هر سال صبح روز عید فطر درست میکنه و ما بسان گربه هایی که بدنبال بوی گوشت پیداشون میشه  تلپ میفتیم خونه مامانم تا دلی از عزا درآریم. 

 

یعنی یه چیزیه ها . از همین حالا دهنم آب افتاد . خاک وچوک حواسم نیست بعضی ها روزه ان و الان دلشون میخواد . باشه دیگه بیشتر تبلیغ نمیکنم . 

 

واااااااااای به نظرتون عید فطر بالاخره ۳ روز تعطیل میشه یا نه؟ 

ببین حالا چند روزه میخوان تصمیم در وکنن تا جو نمو نو نرسونن به لبمون جیکشون در نمیاد البته خوشحال نیستم که یکی از تعطیلات ملی و مهممون میخواد حذف بشه (۲۹ اسفند) ولی خب از اونجایی که با من مشورت نمیکنن(بی تربیت ها) به هر حال این ۳ روزو تعطیل بشیم میچسبه  

البته از اونجایی که احتمالا اگه هم تعطیل بشه زمان اعلام کردنش میشه عصر روز جمعه چسبش یه ذره شل میشه ولی خب یه کاریش میکنیم. 

 

راستی امشب افسانه اف سون گر تموم میشه (شکر و سپاس به درگاه حق دست راستش زیر سر در جستجوی پ د ر و سالوادور الهی آمین) اصلا هم از روی تیزرهاش معلوم نیست که چی میشه من که نفهمیدم مثلا ارتباط اینکه نشون داد آریانگ حامله س با اون صحنه ای که جوانگ دوتا بچه رو بغل زده و میخنده چیه؟ چقدر مبهم چقدر مرموز واه واه واه 

 

این هفته تقریبا خونه نبودیم یه شب خونه خواهر بزرگم یه شب دیگه هم همونجا دیشب هم خونه  مامانم اینا ،دخترداییم با داییی اینا از شیراز اومدن . دختر داییم دیشب پرواز داشت واسه ایتالیا داره میره فوق لیسانس بگیره (داییم و خانمش حسابی پکر بودند آخه این داییم ۲ تا بجه بیشتر نداره و تا حالا هم ازشون جدا نشدن)مامانم هم این وسط جوگیر شده بود و موقعی که دخترداییمو از زیر قران رد میکرد اشکش در اومده بود . خواهرم گفت : مامان من که نرفتم هنوز چرا گریه میکنی؟  

 

یه شب هم باید بریم خونه خواهرم دوباره واسه اینکه پدر شوهرش اینا امدن بریم یه سر پیششون . فکر کنم باید خونه خواهرم اینا پانسیون بشیم . چطوره؟ 

 

پی. اس. ۱: نظرتون چیه در راستای ک*ا*ر*م*ض*اع*ف  یک کم از اوقات شریفمو به جای وبلاگ نویسی صرف کارم بکنم؟ 

 

پی. اس. ۲:من برمیگردم ..... حتما   

وقتی سانی مظلوم میشود

یه مواقعی که با سعید تریپ هاپو وپیشی میشیم . البته که من پیشیم 

 

یعنی مثلا سعیدو یه دونه تپل نیشگون میگیرم و همین که اون میخواد تلافی کنه لبهامو جمع میکنم اشک توی چشام حلقه میزنه و با یک حالت  مظلومانه ای توی چشماش نگاه میکنم که دل سنگم کباب میشه و سعید دلش نمیاد تلافی کنه. 

 

اون گربه توی شرک یادتونه که وقتی میخواست مظلوم بشه قیافش عین مظلومترین و طفلکی ترین پیشی دنیا میشد خب من همون شکلی میشم دیگه. 

یعنی سعید میگه وقتی مظلوم میشی  یه حس خیلی خاصی بهم دست میده . احساس  میکنم باید مثل یک شوالیه تورو از دهن اژدها در بیارم بین خودمون بمونه بهش نمیگم که اژدها خودشه   

 

البته من یک سانی فرصت طلب نیستم و یک سانی موقعیت شناسم . انقدر اینکارو تکرار نمیکنم که حنام بیرنگ بشه در مواقعی که میبینم از نظر تکنیکی کم میارم از این شیوه استفاده میکنم . 

 

در همین راستا دیشب بعد از اینکه بازوی سعیدو بدجور کندم سعید اومد ضربت نوش شده رو پس بده دیدم نه راه پس دارم نه راه پیش خودمو مظلوم کردم و سعید اونقدر دلش غش رفت که خواست یه ضربه دوستانه به بازوم بزنه ولی کاش همون نیشگونو گرفته بود چرا که انچنان شدت محبتش و دوستیش زیاد بود که عملا بازوم فلج شد این دفعه دیگه واقعا اینجوری شدم.  

 

یعنی سعید این دفعه شوالیه ای از جنس شرک شد و به شیوه خاله خرسه محبتشو نشون داد .خودشم باور نمیکرد اینقدر محکم زده باشه و اولش فکر میکرد دارم خودمو لوس میکنم ولی بعدش که دید دستمو نمیتونم بالا بیارم دوزاریش افتاد.

 

من گفتم یه سانی وقت شناسم ؟! در کمال شجاعت حرفمو پس میگیرم. 

 

حالا بعد از گذشت ۱۲ ساعت هنوز من هستم و یک بازوی دردناک. میخواستم مثل آریانگ خودمو لوس کنم و قهر کنم ولی نمیتونم عشوه شتری بلد نیستم خانوممون تا گربه ایشو بیشتر یاد نداده  

 تازه، از قدیم گفتن بازی اشکنک داره سر شکستنک داره 

 

پی. اس. ۱:فکر کنم باید این پستو خصوصی کنم و رمزشو به همه بدم به جز سعید . نظر شما چیه؟ 

 

پی . اس. ۲:سعید کلا دست به نیشگونش خوبه و خواهرهاش میگن وقتی خونه بوده از دم پرش رد نمیشدند و گرنه دچار سعید گرفتگی با عوارض کبودی میشدند 

حالا من باید جور ۵ تا خواهرو تنهایی به دوش بکشم. خداییش نباید اینجوری بشم؟؟ 

 

پی . اس. ۳:سعید جونم در مناسبات دوستانه بعدی لطفا در نظر داشته باش منو با آلنورد عوضی نگیری

 

 

پدر شوهر نمونه من

پنج شنبه جا همه تون خالی رفتیم با مامان شوشو و خواهر شوشو ها رفتیم احیا، اول رفتیم خونه یکی از همسایه ها و دعای جوشن کبیر خوندیم چه حس عالی و نابی بود وقتی دعارو میخوندم و اسمهای خدارو از ته دل صدا میکردم 

 

یه قضیه جالب هم پیش اومد که وسط اون فضای دعا و چشمهای نمناک لبخند به لبمون اورد . خانومه مجلسی که دعارو میخوند ده تا آیه آخرو به قول خودش واسه گهواره خالی ها خوند  به خصوص عروس عمه صاحب خونه(که ۶ سال بود ازدواج کرده بود و شوهرش بچه نمی خواست) و گفت ایشالا سال دیگه علی رو در اغوش بگیره بیاره مجلس دعا بعد یکی گفت علی شوهرشه گفت خب حسن گفت باباشه 

ابولفضل ... عموشه 

حسین ... دادشششه 

زهرا..... خاله شه 

خلاصه هیچ کدوم حاضر به کوتاه اومدن نبودند 

و قصد کرده بودند همون شب سجل بچه رو بزنن زیر بغل مامان باباش. 

مامان سعید هم با یک لبخند ملیح و آرزومند منو نگاه میکرد که گویای سخنان بسیار بود ولی کو گوش شنوا؟؟؟  

آخرهای دعا خواهر بزرگه سعید اومد (ساعت ۹ با دوتا خواهر کوچیکه ها رفته بودند مسجد) اونا اونجا مونده بودند و خواهر سعید به خاطر من اومده بود خلاصه اونجا قران به سر قبل ازینکه ما بریم تموم شده بود و تصمیم گرفتیم بریم مسجد (با وجود اینکه من خیلی دوست نداشتم) 

رفتیم خونه و  انقدر اویزون سعید و دادشش شدیم که سعید راضی شد مارو برسونه تنبل خان میگفت خسته میشین دیگه بسه بگیرین بخوایین ولی انقدر با این روش نگاهش کردم تا دلش به رحم اومد. 

وارد مسجد که شدیم دیدیم تا دم پله های توالت آدم نشسته با اینکه مسجد بزرگی بود ولی از شدت جمعیت داشت منفجر میشد ما هم با رشادتهای خواهر سعید خودمونو توی راه پله های بین طبقه اول و دوم جا کردیم یعنی اگه به من بود همون دم در وایمیسادم ولی خواهر سعید هی نموره نموره پیش روی کرد تا تونستیم روی پله ها یه جا گیر بیاریم ولی مرتب در معرض عبور و مرور بودیم بالاخره  تونستیم مراسم قرآن به سر را و لگد در پهلو  رو به اتمام ببریم.قاری در آخر دعاها یه چند تا دعای س*ی*ا*س*ی چاشنی دعاهاش کرد و به زور از ملت چند تا آمین نصفه نیمه گرفت بازم تاکید میکنم من واسه همین چیزا احیای مساجد رو هر چقدر هم پر شورتر از مال خونه باشه دوست ندارم. تا قران به سر تموم شد راه افتادم برم که خواهر سعید گفت واسه عزاداری هم بمونیم و من با اینکه مستحضرید از عزاداری اصلا خوشم نمیاد موندم و شروع کردم برای خودم دعای توسل خوندن. یه خانومه داشت حلوای نذری پخش میکرد یه کوچولو برداشتم خیلی مزه داد یه خانومه هم ماشاله قاشقو زد زیر حلوا و به قاعده یه کف دست حلوا برداشت فکر کنم میخواست سحریشو تامین کنه.بالاخره دوتا خواهر کوچیکیه ها هم اومدند و راهی خونه شدیم . 

خواهر کوچیکه سعید (نه نمیشه من باید واسه خواهر های خودم و سعید شماره بذارم ماشاله خدا کلهم اجمعین حفظمون کنه ۵ تا اونان ۶ تا ما) توی راه برگشت داشت تعریف میکرد که خدا نخواست توبه مو واسه نیم ساعت هم حفظ کنم میگفت تا دعا تموم شد یکی از همکلاسی هام نمیدونم از کجا پیداش شد و رتبه مو پرسید منم بعد از اون همه الهی العفو گفتن یه دروغ شاخدار گفتم و رقم رتبه مو به نصف تقلیل دادم. کلی با خواهر شوشوش ها هر هر و کرکر کردیم و با چهره های خندان وارد خونه شدیم . سعید بیدار بود و بقیه لالا . 

مامان سعید سفره رو انداخت و سحری خوردیم و خوابیدیم . صبح  ساعت ۱۰سعید که میخواست بیاد سر کار منو بیدار کرد و گفت میای با من بیای بریم که دوباره فردا صبح میخوای بری سر کار از اینجا سختت میشه . منم بلافاصله قبول کردم آخه واقعا صبحهای شنبه خیلی مکافاته از اونجا اومدن سر کار. ولی به این سرعت هم آماده نشدم هی غلت زدم یه چرت زدم دوباره سعید بیدارم میکرد تا اینکه بعد از یکساعت حاضر شدم و لباس پوشیده و آماده اومدیم توی حیاط و لی بابای سعید نذاشت من برم و به سعید گفت واسه چی عروسمو میبری اونجا تنها تو خونه چیکار کنه اینجا با دخترها دور همن منم هیچی نگفتم و همچین قیافه مظلومی گرفتم که انگار سعید منو داشت با زور میبرد. خلاصه موندنی شدم سعید هم بیچاره میگفت خیلی بنجنسی تو که نمیخواستی بیای واسه چی منو یکساعت معططل کردی . بیا بریم خونه خودمون ولی من سعید جونم رو مثل چی فروختم و باهاش نرفتم چقدر من همسر پایه و همراهیم به به 

 

بالش و پتومو ورداشتم رفتم توی اتاق دخترها بیدارشون کردم و مشغول صحبت و نخود چی خورورن روم به دیفال با دهن روزه شدیم . و سطهای گفتمان بودیم که ناگهان با صدای دعوای بابای سعید از جا پریدیم و هجوم اوردیم به سمت در کوچه . من از پشت پنجره پذیرایی دیدیم بابی سعید داره با یه اقای مسن دعوا میکینه اون آفاهه یک حرفهای بدبدی میزد که اصلا به قیافش نمیومد. منو میگی در حال لرزیدن و شاخ در اوردن چون بابای سعید ذاتا یه ادم خوش اخلاق ومهربون و سر زنده س که اصلا مال این حرفها نیست. 

فکر کنم بابد یه فلاش بک بزنم و توضیحاتی در مورد پدر شوشو بدم. 

 

بابای سعید که من آقاجون صداش میکنم خیلی به فکر بقیه س و این بقیه بیشتر از خونواده خودش شامل اطرافیان و مردم میشه . یعنی یه کارهایی واسه مردم میکنه که نه وظیفه شه ونه سودی به حالش داره ولی همش خودشو واسه این و اون توی دردسر میندازه. یعنی آدم حرص میخوره از دستش بیچاره مامان سعید که کلی واسه این اخلاق باباش اذیت میشه. در یک کلام چراغهایی که روای خانه هستند رو همش روانه مسجد میکنه. 

و ماجرای اون روز از چه قرار بود خونه بابای سعید یه خونه ویلایی دو طبقه س که خودشون طبقه اول مینشینن و طبقه دومو اجاره میدن .در حال حاضر یک مستاجر شوت  دارند که از روز اول شیرین کاریهاش ورد زبون اهل کوچه شده(کوچه شون یه کوچه پر درخت باصفا و باحاله که بیشتر همسایه ها ۳۰ساله همدیگه رو میشناسند)مثلا یارو سرشو مثل بز میندازه پایین و به جای خونه خودش یه دفعه میره خونه همسایه بغلی که خانومش از همه جا بیخبر دراز کشیده بوده وسط هال. یا لوله دستشوییشون گرفته بوده با میله جارو برقی انقدر افتاده بود به جونش که سقف حموم طبقه پایین رو سوراخ کرد. تازه اینا سوتی کوچیکاشه.  

بابای سعید هم که نه تنها هیچی بهش نمیگه بلکه خودش خرج همه تعمیراتو هم میده 

حاال این آقای شوت زاده ۲ ماهه قردادش تموم شده و از اونجایی که خودش صاحبخونه س و مهلت مستاجرش سر نرسیده بوده از بابای سعید ۲ ماه مهلت خواست اونم که میدونید نه نمیگه و حالا که ۱ ماه هم اضافه نشسته و آقاجون هم با یک مستاجر جدیدی ۱۵ روزه قرارداد بسته اومده میگه مستاجرم پا نمیشه شما میشه برید باهاش صحبت کنید؟ 

آقاجونم میگه بعععععععععععله بالاخره باید کار مردم راه بیفته درک کنید دیگه خلاصه معلوم میشه آقای مستاجر پولشو میخواد هنوز پانشده، آقاجونم از طرف خودش بدون هیچ رسیدی ۵ میلیون میده به یارو . (من اگه جای مامان سعید بودم سکته رو میرفتم تو کارش البته دور از جون عزیز جون) حالا دیگه اون یارو دیده بعله چقدر این ادمها مهربونن هی پاشو از گلیمش درازتر و درازتر میکنه. اقای شوت زاده هم هی تحریکش میکنه که بیا بقیه پولتو از صاحبخونه من بگیر حالا خودش پرو رو با اینکه وضعش توپه ۵ ماها کرایه شو نداده. خانومش هم که خونه بابای سعید رو به جای خونه خاله ش تصور کرده و هی عملیات چتر بازیشو اونجا متمرکز میکنه و چپ و راست میاد اونجا . خونواده سعید هم کلا ادمهای خوش رویی هستند و در برخورداشون گرم هستن که باب دندون همچین موجودات پررویی هستن 

ولی از اونجایی که من هر وقت میرفتم اونجا و این خانوم اونجا بود جنان قیافه مادر فولادزره ای به نمایش میگذاشتم که حساب کارشو بکنه و منو میدید دمشو خیلی با حال کلیپس میکرد روی کولش و مثل بچه آدم مینشست سر خونه زندگیش. 

به هر حال اون روز هم شوت زاده و بانو  به مستاجرشون گرا داده بودند که بیا دوباره اوویزون صاحب خونه ماشو و اونم اومده بود و انقدر یکی بدو کرده بود که بابای سعیدو از کوره به در برده بود و دعوا بالا گرقته بود. شوتی و زنش هم اول یه سر اومدن پایین و بعدش مثل جن ناپدید شدن خلاصه همسایه ها هم اومدن و یارو در رفت ولی دوباره برگشت که همسایه سعید اینا یک چماق بهش نشون داده بود و اونم دبرو که رفتی حالا این وسط ما جمعیت نسوان مثل بید میلرزیدیم رنگ بابای سعید هم عین گچ دیوار و تنش هم میلرزید همه ریخته بودیم سرش که نذاریم بره تو حیاط منم که حساس اشکهام زده بود بیرون . خواهر سعید زنگ زده بود دادش سعید و دهنش وا نمیشد هی میگفت اااا با با با اون بیچاره هم نفهمیده بود چه طوری بپره پشت فرمون و بیاد. 

مامان سعید هم هی قربون صدقه باباش میرفت و میپرید بغلش (به قول دخترها سواستفاده از موقعیت) که نذاره بره بیرون آخر سر هم از سلاح سانی استفاده کرد و گفت صبح نذاشتی عروست بره نگهش داشتی که اشکشو در بیاری.  این آخری جواب داد و آقاجون با نگاهی به سانی گریان اروم گرفت و راضی شد نره بیرون. 

سر آخر همسایه ها اون مستاجر دم بریده رو متواری ساختند و اومدن پیش بابای سعید و توی حیاط دور هم جمع شدند و بانو شوتی وقتی مطمئن شد که تا قطره آخر ابها از اسیاب سرازیر شده خندان خندان اومد پایین که همچین رفتم تو شیمکش که لبخند بر لبانش خشک شد . 

بانو شوتی:عجب اول صبحی بساطی بود وا 

اهل منزل:مااااااااا 

سانی:جالبه شما زنگ میزنی مستاجرت پا شه بیاد اینجا حالا هم میگی عجب بساطی اصلا واسه چی پدر شوهر منو درگیر مسائل خودتون میکنید اگه یه بلایی سرش میامد با این قلب مریض شما جواب میدادی خوبه که انقدر خجسته هم هستید که هرهر هم میخندین 

بعله ما اینیم  

حالا دیدی میگم پدر شوهرم زیادی دلسوزه حق دارم؟ 

به قول سعید که بهش میگفت بابا شما فقط باید طبق قرارداد  روزی که مستاجرت پاشد پولشو بدی دیگه چیکار داری میری خودتوو درگیر مسائل اون با مستاجرش میکنی؟ 

ولی بازم بابای سعید میگفت بالاخرن ادم باید کمک کنه مسائل حل شه  

ای خداااا چرا اینجا یه ایکونی نداره که سانی کله شو میکوبه به دیوار؟ 

 

البته بگم که سعید هم یه ذره از این ژنهارو داره ولی بنده کمر همت بستم که سلولهاشو از لوث وجود هرچی ژن این مدلی هست پاک کنم 

مثلا ما یک همسایه بالا سرمون داریم که همیشه از کف خونه شون که از قرار سقف ما هم هست به عنوان پیست اسکیت استفاده میکنند و بجه شون هم که  معنی شب و نصفه شب و روز واسش جا نیفتاده و همیشه تو کار کنسرته. حالا مثلا اگه یه شب من به سعید پیشنهاد بدم که توی اتاق خواب رو تختمون دراز بکشیم و فیلم بذاریم توی کامپیوتر ببینیم میگه نه صداش میره بالا همسایه ها اذیت میشن. ملتفتین که من وقعی نمینهم و کارمو میکنم در راستای پاکسازی ژنهای مزاحم. 

  

پی اس :سعید جونم غصه نخور خودم درمونت میکنم به قولی گفتنی اون با من

  

  

 

آرامترین خواب جهان

سحر روز بیست ویکم ماه رمضان بود . بعد از سحری که میخواستیم بخوابیم اومدم توی اتاق خواب دیدم سعید روی تخت نشسته تکیه داده به بالای تخت،  چراغ مطالعه کنار تخت رو روشن کرده و داره قران میخونه حس خیلی خاصی بهم دست داد  

 

همون دم در یک لحظه وایستادم ونگاهش کردم . سرشو بلند کرد لبخندی زد وگفت تو بیا بخواب

 

رفتم زیر پتو کنارش دراز کشیدم . سرمو به دستش تکیه دادم و چشمامو بستم در حالی که صدای زمزمه قران خوندنش توی گوشم پیچیده بود خوابم برد 

 

اون روز صبح خوابم آرامترین خواب جهان بود... 

چرا همیشه عزاست؟

امشب قرار گذاشتم با خواهر ها و مامان سعید بریم احیا . البته به خاطر من مسجد نمیریم چون هم نمیتونم  هم احیا توی مجالس خونگی رو بیشتر دوست دارم . 

 

احساس میکنم خیلی نیاز به یک درد ودل درست حسابی با خدا دارم و دوست دارم احیا برم چون توی اون جمع که همه دارند دعا میکنند انرژی میگیرم  . بدلیل اون قضیه خانوادگی دلم خیلی پره و شاید امشب حتی در حین دعا کردن گریه هم کردم البته نه واسه عزا داری واسه سبک شدن دلم. 

توی مسجد یه عالمه وقت صرف سخنرانی و نوحه خوانی میشه به جای دعا خوندن. 

و من شدیدا از نوحه به این صورتی که این روزها مد شده بدم میاد من فقط گاهی اونم نوحه آهنگران و کویتی پور بدم  نمیاد گوش کنم اونم بستگی به حال روحیم داره نه مناسبتش . 

اصلا نمیفهمم چرا باید بعد از ۱۴۰۰ سال جمع بشیم دور هم و واسه حضرت علی بزنیم توی سر خودمون و گریه کنیم . و هی تکرار کنیم که آخ شمشیر خورد و ... این چه مدل بزرگداشت و تکریمی هست.  

چرا به جای اینکارار نمیبینیم حضرت علی در تمام زندگیش چیو میخواست به دست بیاره و چه منش و روشی داشت . مگه عدالت خواهی بارزترین ویژگی حضرت علی نبوده پس چرا اگه هم اشکی داریم واسه این همه بیعدالتی جهان کنونی نمیریزیم؟ 

اگه حضرت علی اون روز به دست ابن ملجم ملعون به شهادت نمیرسید مسلما تا الان زنده نبود و بالاخره یک روز ی از دنیا میرفت و هیچکس نمیتونه انکار کنه که مرگ آغاز رهایی امام بوده از این دنیا و مردمی که با جهلشون مرتب دلشو میشکستند . پس چرا هی وای وای میکنیم؟ 

مطمئنم که اگه حضرت علی زنده بود امروز با دیدن این همه جنایت و نسل کشی و برادر کشی در جهان امروز خون گریه میکرد و نمینشست برای جنایت ۱۴۰۰ سال پیش توی سر خودش بزنه . 

چقدر بعضی مداحی ها که این روزها مد شده از اسلام و شخصیتی که اسلام به انسان میده فاصله گرفته یعنی چی که هی از قول یه جماعت که اونجا نشستند بگی من سگ در توام 

کدوم یک از بزرگان دین ما راضی به سگ شدن پیروانشون بودند؟ 

اگر حضرت علی زنده بود به خوبی معلوم میشد که چند نفر از عزادارنش واقعا به ندایش لبیک میگفتند کما اینکه امام زمان که ظهور میکنه از این همه خیل مشتاقان ظهورش فقط ۳۱۳ نفر پیرو راستین داره اونم اکثرا ایرانی نیستند 

اصلا این همه عزاداری جزو فرهنگ ماشده طوری که اگر یه نفر مثل من بخواد نفیش کنه به چشم بیدین و کافر بهش نگاه میکنن  

ولی من کاری به هیچکس ندارم چرا که خدای من منو میشناسه و خدای من خدای خوبیهاست خدای شادیهاست  

خدای حضرت علی که گفت مومن گشاده روست و نگفت مومن همیشه عزادارست