آن خط سوم منم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی یکی را هم او خواندی و لاغیر، یکی را هم او خواندی هم غیر، یکی را نه خود خواندی نه غیر ... آن خط سوم منم

آن خط سوم منم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی یکی را هم او خواندی و لاغیر، یکی را هم او خواندی هم غیر، یکی را نه خود خواندی نه غیر ... آن خط سوم منم

دسته کلید پت و مت

سه شب بنده به دلایل خانمانه ولو بیدم . یعنی از سر کار که رسیدم خونه. دادش سعید اومد ترجمه هارو گرفت . منم یک کم مرتب کردم بعدشم نقش  مبل جلوی تلویزیون شدم تا سعید رسید خونه. شام به پیشنهاد سعید پیتزا سفارش دادیم و و خلاصه با خیال راحت خوابیدیم فرداش هم بیدار شدیم  و چون سعید روزهای تعطیل دیرتر میره سرکار باهم فیلم شاتر ایلند رو دیدیم(با بازی قوی لئوناردو دی کاپریو) . اگه از من بپرسید که میگم حتما ببینید ولی سعید خیلی خوشش نیومد با روحیه حساسش تناقض داشت تازه سر نتیجه فیلم هم به تفاهم نرسیدیم . من معتقدم که توی اون جزیره واقعا اعمال ننگینی به اسم تحقیق روی مغز بیماران انجام میگرفته ولی سعید میگه اینا توهمات تدی بود . ولی من میگم واقعا همچین چیزی بوده مویدش هم کتاب جراح دیوانه است که نشون میده ناز ی ها از ادمها مثل موش آزمایشگاهی برای رسیدن به نسل برتر و خالص استفاده میکردند فکرشو که میکنم تنم میلرزه(با هیتلرم شما به خودتون نگیرید) 

 

خلاصه اینارو به عنوان مقدمه گفتم که بدونید یک زن و شوهر خوشحال و بیخیال متوجه نشدند که دسته کلیدشون (شامل تمام کلیدهای خونه و محل کار سعید) گم شده و واسه خودشون پیتزا میخوردند و فیلم تفسیر میکردند 

تا اینکه سعید آماده شد بره سر کار و متوجه این فقدان عظیم شد . حالا هی خونه رو بگردیم و فکر کنیم که کی کلید رو واسه آخرین بار دیدیم(تریپ شرلوک هلمز ) آخر ای کیو سان یا همون سانی سابق به این نتیجه رسید  که حتما سعید عاشق دیشب که رفته پیتزا رو بگیره کلیدو روی در حیاط جا گذاشته(طبق قانون ساختمان ما شبها بدلیل مسائل امنیتی بعد از ساعت ۱۰ درب کوچه رو قفل میکنیم) خلاصه سعید خان عاشق (حالا دیدید یه در میون عاشقه) به پیشنهاد سانی خانوم  در تک تک همسایه هارو زد و ازشون در مورد کلید استعلام کرد تا اینکه آخرین همسایه نظرمارو به سمت تابلوی اعلانات جلب کرد که روش یک نامه به این مضمون بود: 

به اطلاع همسایگان محترم میرساند یک دسته کلید پیدا شده است . لطفا به واحد... مراجعه فرمایید . 

حالا نگو همسایه دیوار به دیوار خودمونه  

بعله نمی خواد بگید میدونم یاد پت و مت افتادید . خودم که از اول گفتم 

خلاصه به قول سعید خاطره کلید شب عروسی دوباره در سالگرد عروسیمون زنده شد . طفلکی سعید حسابی هول کرده بود آخه آگه پیدا نمیشد باید کل کلیدها و قفلهارو عوض میکردیم و قتی کلیداش پیدا شد از زور خوشحالی نمیدونست چیکار کنه همچین منو محکم بغل کرد و فشار داد که عملا اشک شوقم در اومد دقیقا این شکلی شدم 

 

پی اس ۱: بالاخره کیک مرغو درست کردم عجب چیزیه ممنون از ممو واسه تبلیغات وسیعش و دخملی . سحر بانو . خاتون  

 

پی اس ۲ :پست بعدی عقاید شخصی خودمه لطفا کسانی که تعصب شدید مذهبی دارند نخونند ممکنه خوششون نیاد. 

 

پی اس ۳: سعیدجونم حتی اگه یه جوری منو بچلونی که این شکلی هم بشم بازم واست جیک جیک میکنم

همخونه ۲

خلاصه جونم واستون بگه دوباره کلی راهو کوبیدیم و دویدیم و دویدیم تا به خونه خودمون رسیدیم ولی یه دفعه چی دیدیم؟ 

کلید نداشتیم  

حالا کلید کجاست؟چون روز قبلش من عین خوشحالهای بالفطره همش توی آرایشگاه و رنگ مو ریلکسیشن بودم کلیه زحمات جابه جایی های و چیدمان و تمیز کاری خونه من به گردن آبجی بزرگه نازنینم و خاله کوچیکه عزیزم و خواهر کوچیکه و دادش کوچیکه بود و یه چند تای دیگه ولی مطمئن باشید که من جزوشون نبودم 

به هر حال اون موقع ساعت ۳.۳۰ نصفه شب هیچکی یادش نمیومد که کی نفر آخر بوده که درو بسته و در نتیجه ما شب اول زندگی مشترکمونو خونه خواهر بزرگم گذروندیم و فرداش مایه طنز کل فامیل شدیم  حالا فهمیدیم چرا مبدا همخونه شدنمونو ۱۰ شهریور میدونم نه نهم

تا به امروز هیچ گروهی مسئولیت گم شدن کلید رو به عهده نگرفته  

به هر حال اونم گذشت و به سرعت برق و باد دو سال هم پشت سر هم اومد و رفت  

توی عروسیم یکی از دوستهام که اون موقع ۳ سال بود متاهل بود میگفت من واقعا احساس میکنم همین دیروز عروسیم بوده و من و سونجونم که اونم تازه عروس بود فکر میکردیم چه پروانه ای 

حالا خودم میبینم واقعا همین حسو دارم .  

سعید جونم دو ساله که همخونه ایم  

روزها و لحظه های خوب داشتیم خیلی زیاد و لحظه های کدورت و قهر که هر کدوم یک تجربه شد واسه شناخت بهتر    

تو فهمیدی که من چقدر حساسم  

از مار مولک متنفرم  

شبها باید قبل از خواب کتاب بخونم 

زود جوش میارم وزود پشیمون میشم 

گل کادو گرفتن رو خیلی دوست دارم 

اشکم زود در میاد  

دوست دارم همش واست آشپزی کنم 

..... 

منم فهمیدم  

از بحث بیخود بدت میاد 

 عاشق سانی هستی 

بادمجون خیلی دوست داری 

عاشق سانی هستی  

از اسفناج بدت میاد 

عاشق  سانی هستی 

اخبار و رویدادهارو با دقت دنبال میکنی 

عاشق سانی هستی  

دست و دلبازی 

عاشق سانی هستی  

موقع دعوا ترجیح میدی سکوت کنی 

عاشق سانی هستی  

ارمش خونه خودمونو به هیچ جای دیگه ترجیح نمیدی 

عاشق سانی هستی  

بدت میاد من استخون مرغ بجوم 

عاشق سانی هستی  

.... 

و یه عالمه عالمه چیزای دیگه در مورد هم یاد گرفتیم هنوزم یه عالمه مونده که یاد بگیریم پس چطور میشه از هم خسته بشیم؟

 

آرامشی که کنار هم تجربه میکنیم رو  با هیچ چیز دنیا عوض نمیکینم 

 

 فقط همین که کنار هم باشیم دستهامون توی دست هم و اونقدر به هم بچسبیم که گردش جریان خون همدیگه رو حس کنیم میتونیم تا آخر دنیا پیش بریم 

 

خیلی چیزا پیش رو داریم خوب بد زیبا ترسناک و نمی دونیم پشت پیچ بعدی جاده چی منتظرمونه ولی هر چی که باشه با هم میریم به سراغش 

 

هم خونه۱

امروز سالروز هم خونه شدن من و سعیده. نمیدونم چرا هی فکر میکردم ۱۰ شهریوره یعنی توی ذهنم هی دهم بود ولی یه دفعه دیشب یادم اومد نهم بود. 

 دو سال پیش در چنین روزی من توی آرایشگاه گل سرخ زیر دست خانوم افشار نشسته بودم و قند توی دلم اب مینمودم 

 

یادمه با دوستم که اونم عروس بود از توی زمستون پاشنه کفشمونو کشیدیم و به تمام ارایشگاههای گمنام و به نام تهران بزرگ سر زدیم و آلبومهاشو دیدیم ولی در نهایت جفتمون گل سرخو انتخاب کردیم و واقعا هم راضی بودم من یه آرایش ملایم اروپایی دوست داشتم به قول سعید دوست نداشتم چشمهامو شکل گرگ و پلنگ درست کنم و توی گل سرخ هم انقدر البومهاشو زیر و رو کردم که در نهایت علی رغم اصرار مدیریت واسه کمک و پیشنهاد میکاپ ارتیست خودم خانوم افشار رو انتخاب کردم و دوستم هم خانوم موسوی  و الحق که کارشون عالی بود جفتمون عروس ویژه بودیم ولی از من به شما نصیحت هیچ فرقی بینشون نیست که ویژه یاشی یا نه یعنی انقدر جزییه که به چشم نمیاد  

علی رغم فشارهایی که توی اون یک ماه اخر داشتم و استرس ها و تنش ها سعی کردم عروس شادی باشم و واقعا اون روز بهم خوش بگذره 

تازه تنش ها همون روز هم بود مثلا اینکه وقتی آماده شده بودم و با چندتا عروس دیگه طبقه سوم منتظر اجلال نزول شا دامادها بودیم میتونستیم از مونیتور بزرگی که اونجا نصب شده بود دم درو ببینیم بعد یه دفعه یه زانتیا پارک شد که خیلی بد تزیین شده بود توی دلم گفتم چه بد سلیقه که ناگهان از پیج اسم خودمو شنیدم  

فکر میکردم یه خوابه بد میبینم و الان بیدار میشم اخه ما گلو با وسواس زیاد انتخاب کرده بودیم و ۳۰۰ تومن هم پول داده بودیم البته به توصیه دوست سعید رفته یودیم بازار گل که خیلی کار اشتباهی بود با همون هزینه میتونستیم Best choice از بهرام یا خوشه داشته باشیم . 

 یارو به سلیقه خودش گلهای گرون و تورهارو حذف کرده بودو جالبه به من میگفت نظر داماد بوده به سعید هم گفته بود خانومت این جوری خواسته. میتونی تصور کنی من چه حالی شدم با توجه به اینکه همیشه واسه عروسی واسم لباس ارایشگاه فیلم وعکس و گل جزو فاکتورهای خیلی مهم بود . اول خیلی دپرس شدم ولی توی ماشین که نشستم تصمیم گرفتم فراموش کنم به هر حال کاری بود که شده و نمیشد کاریش کرد . خلاصه زدم به در بیخیالی و بهترین روز زندگیمو خراب نکردم . 

حالا هم شده یه خاطره مثلا عید که رفته بودیم شمال و توی یکی از شهرها ماشین عروس های ی رو میدیدم که خیلی جوادانه با گلهای مصنوعی الاجینگیلف تزیین شده بود با سعید میخندیدیم که بالاخره یه ماشین عروس باحالتر از مال خودمون دیدیم.  

  یه ضد حال دیگه هم که خوردم نیومدن داداش بزرگم به عروسی بود که باید دعاشو به جون زن داداش ع زیزم!!!! بکنم همونی که گفتم خیلی جیگره و ما خودمون هم نمیدونیم واسه چی یه دفعه انقدر ما بد شدیم واسش یعنی یکی از ما بپرسه دلیل قطع رابطه تون چیه ما باید مثل عقب افتاده ها نگاش کنیم و بگیم خودمون هم نمیدونیم  !!!!!!!!! این قضیه رو باید توی یه پست دیگه موشکافی کنم . 

 ای بابا نمیدونم این قلم چرا تا از یه خط میرم خط بعدی فونتش سرخود عوض میشه هر کار میکنم درست نمیشه از اخلاق خوب من داره سواستفاده میکنه  

نه خیر سفت و سخت چسبیده به این فونت و رنگ شما به بزرگواری خودتون ببخشید قول میدم سر فرصت ادبش کنم 

  

از عروسی میگفتم(هه هه گولش زدم)بعله زدم بر طبل بیعاری رفتیم  آتلیه و بعدشم باغ واسه عکس خیلی باغش زیبا بود خاص عکس برداری عروسی طراحی شده بود کلی اونجا عکسیدیم سعید هی طفلی اشک توی چشاش حلقه میزد که چرا همش از من عکس تکی میگیرند اگه حواسم بهش نبود پاک سرخورده و بزهکار میشد دیگه چی بگم بعدشم رفتیم باغ عروسیمون و مراسم فورمالیته سفره عقد و جشن و بزن بکوب و خوش گذرونی در حد تیم ملی خواهر شوهرهام سنگ تموم گذاشتن توی مجلس گردانی همشون هم خوشگل و خوشتیب هستند و یک لحظه هم میدونو خالی نکردند به قول خودشون عروسی خان دادششون بود دیگه اونور هم دادش سعید و دادش کوچیکه خودم البته دادش سعید در حد انفجار پایکوبی کرد و واقعا از جون مایه گذاشت اگه فیلماشو ببینید شما هم به همین نتیجه میرسید 

 

خیلی دوست داشتم مراسممون مختلط باشه یعنی عروسی جدا دوست ندارم یعنی چی اینور آقاهه  واسه خودش میوه بخوره و سرشو بخارونه اونور هم خانومه بچه ها هم این وسط رزونانس کنن تازه دوس داشتم توی عروسیم با دایی هام و داداشام و بقیه اقوام ذکورم پایکوبی کنم(البه زندادشم لطف کرد نذاشت غصه این یکی به دلم بمونه)ولی بنا به بعضی ملاحظات نشد مختلط بگیریم . ولی بعد از باغ همه بوق کشان (البته توی جاده ما خانواده با ملاحظه ای هستیم)رفیم به سمت خانه بابای سعید اونجا دیگه نهایت ترکوندن بود از نوع مختلطش چون همه همسایه ها هم دعوت بودند مزاحم کسی نشدیم . یه بعبعی بیچاره رو هم پر پر کردند  و بعد از کلی بزن وبکوب و تفریحات سالم دوباره از اونجا هم اومدیم به سمت خونه خودمون و اما خونه خودمون هم یه اتفاق جالب رخ داد که توی پست بعدی میگم(چونکه الان کلی کار ریخته سرم و منم که حساس اگه کارام بومنه یه جوری میشم)

 

 

یک پست آخر هفته ای

پنج شنبه بابت اون ترجمه تقریبا ۲ ساعت اضافه توی شرکت موندم چون میدونستم اگه برم خونه اینکاره نیستمیه وقت فکر نکنید اون ۲ ساعتو به حساب اضافه کاریم گذاشتم نه من دختر با وجدانی هستم  

(هنوز درگیر ترجمه هستم خیلی تخصصی هست خدا من کی هنر نه گفتن رو یاد میگیرم؟

 

شب با سعید رفتیم اریکه فیلم پسر آدم دختر حوا (ایییییییی بد نبودبه نسبت فیلمهای طنز روز هم مودبانه بود هم درصد کلیشه اش پایین تر بود. البته ما خیلی وقته سطح توقعمون از سینمای حرفه ای توی ایران پایین اومده و کلا معده فرهنگیمون هموستاز شده

واسه شام رفتیم پدیده شاندیز  

اونم ایییی بد نبود ولی اون چیزی هم که فکر میکردیم نبود. یعنی غذاهاش فقط گوشت بود انواع کبابها با برنج میز اردوش هم همچین چیز باحالی نبود یه چند مدل سالاد و ترشی و زیتون و ماست غذاش انصافا خوشمزه بود ولی من خیلی جاهای دیگه رو واسه دوباره رفتن ترجیح میدم مثلا دیدنیها (روبه روی پارک ساعی که چون اولین قرارم با سعید اونجا بوده یه جور دیگه دوستش دارم ولی کلا هم منوش متنوعتره هم کادرش حرفه ای ترند) 

یا اسفندیار که حرف نداره یا هانی توی مطهری یا جام جم سهره وردی یا اردک آبی کلا پدیده با توجه به سابقه اش توی مشهد خیلی یه دفعه سر زبون افتاد اون شبم حسابی شلوغ بود ولی دوست جونم که مشهدیه میگه توی مشهد هم بیشتر تهرانیا میرن پدیده تا خود مشهدیا و از همین نکته پدیده  توی تهران حسابی استفاده کرد  

حالا انقدر میگم که از مدیریت پدیده بیان منو ترور کنن  به خدا غذاش خوب بود شاید من زیادی تنوع طلبم 

 

جمعه به عهدم وفا کردم و تا لنگ ظهر خوابیدم اونم به زور سعید که حوصله اش سر رفته بود بیدار شدم و گرنه تواناییم بیشتر ازین حرفهاست  

بعدم سعید افتاد به جون کوه ظرفها منم به جون خونه سعید کارشو تموم کرد و رفت سر کار (طفلی شوشوم چون کارش آزاده شنبه جمعه نداره منم خیلی ازین قضیه اذیت میشم یعنی ساعت کارش خیلی زیاده واسه هردومون سخته ) ولی من همچنان رهبری ارکستر جارو و گردگیری و بشور و بساب رو ادامه دادم در پایان یه خونه جیگر و یه سانی مستهلک بر جای ماند

شب در یک اقدام غافلگیرانه واسه افطار چتر هامونو گشودیم و توی خونه مامان اینا فرود اومدیم. 

 البته اینقدر هم ناجوانمردانه نبود. دو تا آبجی بزرگها تصمیم گرفته بودند یکیشون حلیم بادمجون (عشق منه) و اون یکی سالاد الویه درست کنند و به مامان هم چیزی نگن که پا نشه خودشو توی دردرسر بندازه و به سر افطار همه بریم اونجا من هم که نخودی هستم و چیزی نپختم  

جاتون خالی خیلی خوش گذشت (البته یه اما هم داشت که در رابطه با خواهر قبل از خودمه و بعدا مفصل واستون میگم) ولی کلا خوب بود 

بعداز افطار هم واسه خانمها به فارسی ۱ و نخودچی خورون و آقایون به ورق و فوتبال و تخمه خورون گذشت سعید منم هم مثل همیشه حدود ساعت ۹.۳۰ اومد. الهی من بگردم شوشوی  فعالمو  

منم عین این بچه اکتیوها ترجمه مو گذاشتم جلوم پوریا خواهرزادم هم کمکم میکرد یه پاراگراف ترجمه میکردم یه نظر راجع به بحث جاری میدادم یه نیم نگاه به پریزن بریک مینداختم یه قلپ هم چایی مینوشیدم . بیخود نیست که میگن خانمها مولتی اکتیو هستن  

 

شنبه نوبت تعطیلی من بیییییییییییییید خیلی باحال بییییییییید هر از گاهی تو خونه موندن و به کارهای عقب مونده خونه رسیدن مزه میده البته ه ر ا ز گ ا ه ی به معنی واقعی کلمه زیاد تکرار بشه کسل میشم با توجه به اینکه جمعه حسابی خونه رو تکونده بودم به خرده کاریهام میرسیدم و مثل دارما که لباس خانمهای دهه شصت رو میپوشید میرفت خرید حس خونگی بودن بهم دست داده بود  

البته از ترجمه(ای خدا) هم غافل نبودم. عصری  از اون قضیه خانوادگی که گفتم دیلم حسابی گرفته بود و بغض عجیبی گلومو میفشرد سعید هم زنگ زدم بهم پیشنهاد داد با دوست جونم درددل کنم ولی سنگ صبورم خونه نبود بعد خود سعیدم بهم زنگ زد و صبورانه یکساعت ونیم به حرفهام گوش داد خیلی اروم شدم. بعدش هم یه عالمه شمع روشن کردم چراغارو خاموش کردم یه آهنگ ملایم گذاشتم و سعی کردم انرژیهای منفیمو از وجودم بیرون کنم.خیلی ریلکسم کرد.  

سعید زنگ زد گفت بابام میاد پیش من. منم میمونم تا بابا بیاد ببینمش گفتم حتما اصرار کن بابا رو واسه شام بیار خونه. داشتم واسه شام عدس پلو درست میکردم(سعید خیلی دوست میداره) شربت خاکشیر درست کردم . تا سعید و بابا که خسته از سر کار میان حسابی خنکشون کنم.   بابای سعید از اون فوتبال دوستهای دو اتیشه س. حسابی پدر و پسر نشستن پای فوتبال دلی از عزا در اوردن. سانی هم در پست تدارکات با خربزه و چایی و شکلات و بستی  و شربت بهشون میرسید. شب بابای سعیدو از نگهداشتیم و نذاشتیم برگرده. آخه شبها چون چشماشون ضعیفه رانندگی واسشون خطرناکه. 

چقدر خوبه هر از گاهی پدر مادرها بیان شب خونه بچه ها بمونن. 

یادمه بچه بودم یکی از شادترین لحظاتم وقتهایی بود که مامان بزرگ وبابا بزرگم شب خونمون میموندن 

 

اموروز هم که به خواست خدا یک هفته خوب و پر از اتفاقهای خوشایند رو شروع کردم شما هم همینطور  

 

پی اس واسه سعیدم: میسی که انقدر درک داری که شنونده صبور دلتنگیهام باشی.

 

 

  

 

   

لبخند را هدیه بدهیم

امروز که داشتم میامدم سر کار با خودم فکر میکردم چرا ما ایرانیها اینقدر عصبی و نا ارام شدیم؟ 

البته دلایل اصلیشو هممون میدونیم و این همه مشکلات و فشارهای اقتصادی و اجتماعی و دو صد البته س ی ا س ی بر کسی پوشیده نیست و هیچکس نمیتونه انکارش کنه. 

همه این عوامل از ما ادمهای پر استرس و خیلی تحریک پذیری ساخته قبول دارم ولی این دیگه  دست خودمونه که از درون خودمون هم به این تشویشها اضافه کنیم یا نه؟ 

مثلا علی رغم تمام مشکلاتی که تک تکمون داریم چرا نباید وقتی همدیگه رو میبینیم لبخند بزنیم؟ 

چرا وقتی سوار تاکسی میشیم به راننده و بقیه با لبخند سلام نکنیم؟ 

چرا وقتی یکی سوار میشه و به ما سلام میکنه جوابشوندیم؟ 

وقتی نگاهمون توی نگاه غریبه ناخودآگاه گره میخوره چرا یک لبخند بهش هدیه ندیم؟ 

چه بسا که اونم این لبخندو به یکی دیگه هدیه بده و در نهایت لبخندمون با یک عالمه پیغام مهربونی به خودمون برگرده؟ 

چرا از خدماتی که دریافت میکینم با قدر شناسی تشکر نکنیم؟ 

چه عیب داره که وقتی از کنار رفتگر کوچه مون رد میشیم یک خسته نباشید گرم بهش بگیم؟ 

جرا وقتی یه خانوم یا آقای مسن رو میبینیم بهش سلام نکنیم؟ 

چرا به کسانی که واسمون عزیزند اجازه نمیدیم بفهمند چه ارزشی واسمون دارند؟ 

 

اگه بخوام ادامه بدم تا فردا چرا درام که بپرسم اول از همه از خودم 

 

به خدا واسه اینکارا لازم نیست نه هزینه ای کنیم نه خوشحالترین آدم روی زمین باشیم ولی اگه انجامش بدیم باعث میشه تعداد آدمهای خوشحال اطرافمون زیاد بشه که نتیجه ش به خودمون برمیگرده. 

شادی مسریه درست مثل احساس عجز و بدبختی .  

میدونم الان ممکنه بعضی ها بگن :چه دل خوشی داری باب ما دیگه توان این لوس بازی هارو نداریم 

ولی بدونین که این نه تنها توانی نمیخواد که توان آدمو بالا هم میبره .  

اگه مقروضه اگه بیکاری اگه دوستت زندانیه اگه بیماری  هر چی خودتو بیشتر ناراحت کنی و به خودت و اطرافیانت فشار بیاری مشکلت حل نمیشه ولی شاید با یک کم آرامش ذهنت باز بشه و بتونی یه راه حل پیدا کنی(شاید که نه حتما) 

 

بعضیها فکر میکنن واسه همه چی باید خیلی دل خوش داشت مثلا چند سال پیش که من هنوز کانون زبان میرفتم دوتا همکلاسی هام متاهل بودند یکیشون ۲ سال بود ازدواج کرده بود یکیشون ۳ ماه یادمه زمستون بود و نزدیک ولنتاین. من که خودم توی دوره آشناییم با سعید بودم حسابیتوی تب و تاب ولنتاین داشتم . خلاصه ازین این دوستام پرسید شما واسه ولنتاین چیکار میکنید؟ 

جفتشون با یک نگاه عجیب منو نگاه کردند و گفتن ول کن بابا تو زندگی نرفتی که ببینی ادم اینقدر گرفتار میشه که حوصله این قرتی بازی هارو نداره 

منم با خودم فکر کردم حتما من خیلی علی بیغمم یا یه موجود عجیب غریبم که حوصله این لوس بازیهارو دارم 

ولی الان که خودم ۳ سال از عقدم و ۲ سال از عروسیم میگذره هنوزم شوق و ذوق این  برنا مه هارو دارم و واسش از قبل برنا مه ریزی میکنم. 

اینم بگم که گرفتاری های الان من از اون دوتا خیلی بیشتره خدارو شکر شوهر هر سه مون آقا و خوبند 

ولی مثلا اون دوتا جفتشون صاحب خونه بودند ولی ما مستاجریم 

وضعیت مادیشون از ما خیلی بهتر بود 

یکیشون که شاغل نبود و اون یکی هم نیازی به کار کردن نداشت و تفننی و پاره وقت کار میکرد درصورتیکه من تمام وقت شاغلم 

و یه سری گرفتاریهایی که من الان درگیرشم رو اونا هیچ کدوم ندارن 

 

برای همین من هنوزم درکشون نمیکنم که چرا واسه تنوع دادن به زندگیشون وقت و انرژی ندارند 

 

من دوستی دارم که ۹ ساله ازدواج کرده شاغل و بجه دار هم هست و هنوز به هر مناسبتی مثل تولدها سالروز ازدواج ولنتاین کریسمس(ارمنی هست دوستم) و غیره فضای خونه شو تغییر میده  

خب این باعث میشه خانواده شادتری داشته باشه 

 

مدتیه خودم دارم سعی میکنم اول شادیو توی خودم ایجاد کنم و بعد اطرافیانم وخیلی هم واسم مفید بوده مثلا همین سلام کردن به همه 

البته یه موقع هم میشه مثلا میرم توی یک مغازه و این اتفاق میفته: 

سانی با خوشحالی: سلام آقا 

آقا: 

سانی کماکان خوشحال:علیک سلام خانووووم 

آقا: 

 

به همین راحتی قیافه آقا عوض میشه و  مشتری که همون موقع میاد توی مغازه آقا رو این شکلی میبینه 

 

یه موقع هایی که واسه همه منجمله من پیش میاد که دنده چپم خیلی فعال میشه و بی حوصله ام مثلا سوار تاکسی میشم و راننده تاکسی با خوشرویی  برخورد میکنه و من بلافاصله احساس میکنم حالم بهتر شد و دنیا قشنتگتره 

 

اگه بخواهیم علی رغم همه مشکلات میتونیم کاری کنیم که دنیا جای قشنگتری واسه زندگی بشه  

 

  لطفا بیاین این کارو بکنیم 

 

اول من بجنبید جوابمو بدین الان از خوشحالی میترکما 

 

پی اس ۱: خونه خواهر سعید که مهمون بودیم یه غذای جدید به نام خورشت جوجه کباب خوردم که خیلی خوشمزه بود اتفاقا اون موقع یاد یاسی و منوی غذای تپل افتادم دستورشو بعدا میزارم توی ادامه مطلب همین پستم 

 

پی اس ۲: امیدوارم اخر هفته به همه یه عالمه خوش بگذره من که تصمیم دارم فردا رو اگه از اسمون سنگم بیاد تا ساعت ۱۱ صبح بخوابم البته یه عالمه ترجمه دارم(۲۰ صحفه ترجمه تخصصی در مورد نانو تکنولوژی توی تعارف و رودربایستی توسط دادش سعید افتاد گردنم

مرسی کمک نمیخوام از پسش برمیام