آن خط سوم منم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی یکی را هم او خواندی و لاغیر، یکی را هم او خواندی هم غیر، یکی را نه خود خواندی نه غیر ... آن خط سوم منم

آن خط سوم منم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی یکی را هم او خواندی و لاغیر، یکی را هم او خواندی هم غیر، یکی را نه خود خواندی نه غیر ... آن خط سوم منم

مصاحبه

زمان: سه شنبه  

مکان: یک شرکت ساختمانی در تهران بزرگ 

متهمان: سانی و همکارش 

  

بنده خدا مدیرمون این روزها حسابی به تکاپو افتاده واسه ما کار پیدا کنه. اون روز هم مارو معرفی کرده بود به اون شرکت . از این شرکتها که کل یک ساختمون واسه اوناست ولی هر بخشش توی یک طبقه است . ولی چشمتون روز بد نبینه چه جای شلوغی . توی اون اتاقی که ما واسه مصاحبه رفتیم در یک فضای ۸ متر مربعی ۴ تا میز و ۶ تا کامپیوتر بود و درش هم باز و اکبری میرفت اصغری میومد و روی تاقچه اش پر از فایل وسط فایلها یک دستگاه قهوه جوش و از بیرون هم مرتب صدای گفتمان آقایون میومد که در مورد موضوعات مهم و پروژه های حیاتی مثل سایز س*و*ت*ی*ن ایزابل و نام همسر سالوادور بحث میکردند. 

 

در کل به اصطلاح مصاحبه یک کلمه از توانایی های من پرسیده نشد و سئوالاتی که به نظر من نوعی توهین غیر مسقیم بود و با هدف اینکه ثابت بشه من همچین نباید انتظار خاصی داشته باشم و هر پیشنهادیو باید با طیب خاطر بپذیرم . نمی خوام از خودم تعریف کنم ولی ۶ سال رزومه کاری عالی دارم با تجربه ای خوب و هرجا که بودم در کمتر از یک ماه مدیرم رضایتشو به طور علنی بهم گفته و اونقدر از قابلیتهای خودم و تواناییم مطمئنم که میدونم توی هر محیط و تیپ کاری میتونم به سرعت به کارم مشرف بشم و کارو توی مشتم بگیرم. توی همین شرکتی که هستم با اینکه هیچ تجربه ای از نوع کارش نداشتم و همکار قبل از من هم به فاصله یک هفته از آمدن من واسه دکتری گرفتن راهی اروپا شد و هیچ کس دیگه ای هم نبود که ازش راهنمایی بخوام حتی مدیرمون هم خیلی به کار من وارد نبود . خودم انقدر با فایلها و پروژه ها سر و کله زدم و به خودم فشار اوردم که همه انگشت به دهن ماندن و مدیرم دو هفته بعد از آمدنم بهم گفت که فراتر از انتظارش بودم.حالا ببینید چقدر به آدم بر میخوره وقتی واسه مصاحبه میره و اینجور سئوا لهارو ازش میپرسند: 

  • آقای ممتحن: خب خانوم سانی شما فقط ۶ سال سابقه کار دارید؟  

        سانی: بله (توی دلش: نه پس مگه من چند سالمه؟ ۲۰سال سابقه میخواستی؟)

  • قبل از دانشگاهتون کار نمیکردید؟  

       سانی: نه خیر (توی دلش:چرا دبیرستان بودم کمک مامانم ظرفهارو میشستم) 

  • علت ترک کارتون از شغلهای قبلی چی بوده؟ 

      سانی:بسته شدن شرکت و...(توی دلش:پس اون پرسشنامه رو واسه چی دادی من پر کنم؟ میتونی بخونیش علت هر کدومو تازه چه ربطی داره؟) 

 

 

بعد از تمام این استنطاقها(از همکارم که بدتر سئوال میکرد چون تجربه اش کمتر از منه و فیلد کاری من تخصصی تره) تازه ایشان فرمودن : فعلا که نیرو نمی خواهیم حالا یه چندتا پروژه هست که اگر برداشتیم شما رو به مدیران بخش های مربوطه معرفی میکنیم و سه ماه هم قراردادی و....  

خطاب به سانی:حقوقی که شما میگیرید هم که در چهار چوب مانیست و...

خیلی بهم برخورد اگه یه نیروی تازه کار بودم و ۶ سال پیش بود برام این مدل برخورد سنگین نبود. یعنی اون موقع که بی تجربه بودم و شدیدا مشتاق پیدا کرد ن کار به اندازه کافی سرم به این جور سنگها خورد ولی الان... 

به قول همکارم حیف از پولی که به آژانس دادیم 

فکر کنم مدیر اون شرکت به خاطر رودربایستی با مدیرمون گفته بود ما بریم واسه خالی نبودن عریضه 

 

از همین دنبال کار گشتن و این چیزارو دیدن خیلی بدم میاد. 

خداروشکر دیروز دو جای دیگه رفتم که هم شرکتشون درست و حسابی بود هم برخورد مدیرانشون خیلی خوب و در مورد تواناییهام صحبت شد و حتی محاوره ای هم در مورد زمینه کاری به انگلیسی داشتم . خیلی دوست دارم یکی از اون دو جارو برم ولی حتی اگه هم جور نشد، به این فکر میکنم که وقتی پامو از اونجا گذاشتم بیرون راضی بودم از خودم واز تاثیر مثبتی که روی مدیر مربوطه گذاشتم و به نوعی دوباره اعتماد به نفس له شدمو بازسازی کردم  

 

نمیدونم چرا بعضی مدیرا فکر میکنن باید کسی رو که واسه کار اومده انقدر تحقیر کنن که احساس کنه اگه این شرایطو نپذیره به نون شبش هم محتاج میشه؟ 

 

من اگه یک روزی بخوام نیرویی استخدام کنم میدونم چیکار کنم  

 

خدا نوشت: قرار مدارمون که یادت هست؟ منم یادم هست به خدا همیشه تو موقعیتی که انتظارشو ندارم اساسی بهم حال میدی . میسپارم دست خودت هر چی صلاحمه و تو برام خیر میدونی.

نابسامانه اتوبوس تندرو خط راه آهن تجریش

در راستای تقدیر گسترده ای که عوامل نابسامانه اتوبوس تندرو چپ و راست در روزنامه ها از خودشون میکنند ،بدینوسیله مدیریت وبلاگ خط سوم هم میخواد تقدیر به سزایی از این اقدام عزراییل پسندانه شرکت اتوبوس رانی تهران و حومه به عمل بیاورد. 

 

نمی دونم تا حالا سوار اتوبوس های مجهز این خط شدید یا نه؟علی الخصوص بعد از ساماندهی؟؟؟!!! ویژه و یکسره شدن راه آهن تا تجریش. من یکی از اون بندگان سعادتمند خداوند هستم که هرروز عصر جهت خلاصی از ترافیک ولیعصر به سمت ونک خودمو پرت میکنم (یا بهتره بگم میچپونم)توی این خندق بلا . چرا خندق بلا ؟ چون اینجوری سوار میشم. اینجوری پیاده میشم. 

قبل از این طرح ساماندهی اگه یه چند دقیقه صبر میکردی امید داشتی یه اتوبوس بیاد که جای نشستن داشته باشه جای ایستادن که حتما توی اون اتوبوس اولی گیرت میومد ... 

ولی حالا یکساعت هم که صبر کنی ۲۰ تا اتوبوس هم که بیاد فقط باید امیدوار باشی روی رکاب یکیشون به اندازه یکنفر جا باشه که خودتو زورچپون هل بدی تو و لعن و نفرین انسانهای له شده را به جان بخری  

تازه اتوبوسهاشم اکثرا ازین اتوبوس قرمزهای خوکشل بود ولی حالا همه لگن های عهد شاه وزوزک  

بعد از اون قبلا بلیطی یا کارتی بود حالا بدلیل افزایش امکاناتی نظیر مشت و مال فراوان و آموزش رایگان تحمل فشاری مشابه فشار قبر . بالطبع هزینه اش هم بالاتر رفته و پولی شده. 

  

اگه حرفهای منو قبول ندارید امتحانش فقط ۱۰۰ تومن خرج برمیداره میتونید به قول روزنامه همشهری از میدون راه آهن تا میدون تجریش رو با ۱۰۰ تومن برید البته هزینه کپسول هوا و لباسهای ضربه گیر کونگ فو با خودتونه . (دهووو همه چیو که نمیشه از اتوبوسرانی طلب کرد ) 

 در عوض دیگه نیازی نیست پول آژانس بدید یا ترافیکو تحمل کنید حالا هی ناشکری کنید .  

 

 معلوم نیست اون بیچاره هایی امثال من که نمیخواهند میدون راه آهن سوار شن و مثلا از نزدیکهای ونک سوار میشن چه گناهی کردند که باید هی با نگاه آرزومند به اتوبوسهای پری که میایند و میروند نگاه کنند؟ 

اگه شما جزو اون دسته هستید میتونید به طور رایگان از تجربیات من به شرح زیر استفاده کنید: 

  • ابتدا هی با کلاس نیم نگاهی به اتوبوسهای آخرین سیستمی که پر میایند بیندازید.و با یک پشت چشم به اطرافیانتون حالی کنید که حاضر نیستید سوار این گاریهای چرخدار در حال انفجار بشید. بقیه اگه دوست دارند میتونن سوار شن.  
  • بعد از چندی که تخم چمنهای کف کفشتون به منصه ظهور و رویش رسیدند،  دست از کلاس گذاشتن برداشته و با نگاه حریصانه در جستجوی اتوبوسی باشید که فضایی خالی به ابعاد ۱۰در ۱۰ سانتی متر داشته باشد. 
  •  ناگهان  جو گیر شده و یک نعره سمورایی بکشید چند تا مشت تارزانی هم به سینه تون بزیند و خودتون رو با مدد الهی به درون اتوبوس بعدی پرتاب کنید. البته با چشمان کاملا بسته که نگاه عصبانی افرادی که باند فرودتون شدند رو نبینید. 
  • در این مرحله میتونید به آرامی چشماتونو باز کنید و از اینکه در چهارچوب داخل اتوبوس هستید احساس شعف کنید، البته شادیتون دیری نمیپاید چونکه... 
  • از یکطرف باید مراقب کیفتون و بعضی دستهای چسبناکی باشید که ممکنه مایملک شما بهش بچسبه 
  • از اون یکی طرف هم بایدبدنبال میله ای برای آویزان شدن باشید، البته اصلا نگران نباشید به لطف شرکت اتوبوس رانی ایمنی داخلی کابینها ۱۲۰ درصد هست به طوری که اگه راننده با سرعت ۲۰۰ کیلومتر هم گاز بده و ناگهان ترمز بزنه( بابت شادی و هیجان مسافرها ) شما آب توی دلتون تکون نمیخوره چون از ۴۰ طرف با دیوار گوشتی پوشانده شدید. قدرت این پوشیدگی در برخی ایستگاه ها به حدی بالاست که شما جریان خون و چیزهای دیگه رو در شکم نفر جلوییتون احساس میکنید. 
  • به ایستگاها که میرسید باید سعی کنید خود را به سمت یک پناهگاه مطمئن کشانده و در مسیرمسافرهایی که از چهار طرف اصلی شما میخواهند پیاده شوند قرار نگیرید . اگه هم گرفتید با لبخند دوتا مشت و لگد نوش جون کنید که یادتون باشه دفعه بعد کجا وایسید . 
  • دو ایستگاه مانده به مقصد با پشتکار یک مورچه و قدرت یکصد اسب بخار و روی سنگ پای قزوین راه خود را به سوی دروازه های نجات (در اتوبوس سابق) گشوده و از نیش و کنایه ها و نچ ونوچها هم خم به ابرو نیاورید که نمک بی. آر.تی. سواریه  
  • در ایستگاه مقصد نفس خود را درسینه حبس کرده و با یک حرکت ناگهانی که باعث غافلگیری موانع گوشتی اطرافتون میشه خودتون رو به سمت بیرون پرتاپ کنید . ای بابا چقدر جون عزیزی نترس روی زمین نمی افتی صد نفر دم درایستادن واسه اینکه تو رو در آغوش بگیرند. 
  • از آغوش هوادارنت بیا بیرون و راهی به سمت جلو و آقای راننده بگشا 
  • اگه حسی در بدن داری بدنبال اسکناس ۱۰۰ تومنی بگرد که راننده داره بهت چشم غره میره معطلش کردی خب . چقدر فس فس میکنی زودتر پیاده میشدی   

اگه هم دارای روحیه مبارزه طلبی و شهامت جهت جنگی تن به تن و بنیه جسمی قوی و اعصاب پولادین نیستید همان به که تاکسی سوار بشی و ترافیک عزیز رو تحمل کنی. 

 

خب حالا دیدی مسافر همشهری حق داره این همه ازین طرح سامان ندهی تعریف کنه ؟ اون تعریف نکنه من تعریف کنم؟؟؟؟ ... بگم؟؟؟  

 

نمیدونم این سازمان سرشماری نفوس فقط موقع  تشویق دختران دم بخت به بله گفتن به اولین موجود مذکر داوطلب ، بلده هی افاضات در کنه که تعداد زنان در سن ازدواج n برابر مردان داوطلب ازدواج هست؟ 

یا واسه سهمیه دانشگاهها هی برسر و سینه  بزنند که وا اسفا تعداد دانشجویان دختر چند برابر پسران است؟  

 ولی معلوم نیست چرا این آمار در مورد جمعیت نسوان به گوش مسئولان حصارکشی اتوبوسهایا نرسیده ویا اشتباهی رسیده. چون که همیشه فضایی که برای خانمها در نظر میگیرند به وضوح کوچکتره  و این میله وسط رو تا راه میده کشیدن به سمت خانومها .  هی میگم دهن منو وا نکنین ها ... 

 

خلاصه که عزیزان اگه یه وقت راحتی مترو و تعداد زیاد قطارها و خلوتی ایستگاهها و تعدد صندلی های خالی دلتون زد. یا از خلوتی خیابون ولیعصر و بیسرو صداییش و تعدادزیاد تاکسی ها حوصله تون سر رفت و یاهزاران لیتر بنزین لیتری 10 تومنتون رو بیرویه مصرف کردید و تست سلامت عقلتون هم منفی شد میتونید سفری امن راحت و سریع با بی نظیرترین خط ساماندهی شده اتوبوس رانی دنیا داشته باشید.  

آنچه شما خواسته اید. 

 

 الکی که نیست خیر سرمون ما کلی دکترای ترافیک شهری تو ایران داریم یکیش همین... بازم بگم؟  

فکر کنم بد نیست یه چندتا دکتر ترافیک شهری واسه شهرهای بهلبشویی مثل نیویورک و توکیو و مسکو بفرستیم. 

 نیست که ما داریم مشکلات کل دنیارو حل میکنیم ،از این یکی غافل نشیم 

 

چرا رمزدار نوشتم؟

همیشه از وبلاگهایی که باز میکردم و میدیدم همه و یا مطالبش رمز داره خوشم نمیومد و دلم نمیخواست که وبلاگ خودم اینجوری باشه ولی خب میدونم که وبلاگنویسها یه جاهایی به خاطر بعضی مسائل مجبور به رمز گذاشتن هستند ولی این مطلب من هیچ صحبت خصوصی و خیلی خاصی نیست فقط یک واگویه هست از حرفهای دلم که باید یه جا مینوشتمشون فقط واسه خودمه میدونم حوصله بقیه رو سر میبره فقط باید یه جا بنویسمشون تا بدونم خودم توی دلم چی میگذره همین برای همینه که این مطلب فقط واسه سانی هست و بس حتی به سعید هم رمزشو نمیگم .ممنون که منو درک میکنید.

فقط برای خودم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دوستانی دارم بهتر از آب روان ...بهتر از برگ درخت

و خدایی که همین نزدیکیست ... 

 

یکشنبه بعد از اون شوک ۲۲۰۰۰۰۰۰ ولتی که بهمون وارد شد  همه بچه ها در یک حالت گیجی به سر میبردیم . جدا از مزایای مالی محیط شرکتمون هم خیلی خوب و دوستانه س و مدیرمون هم انسان خوب و فهمیده ایست . بادر نظر گرفتن همه این مزایا واقعا سخت بود که به پایان فکر کنیم.  

من که هی بغض گلومو میگرفت و میرفتم توی دستشویی . همکارم هم همینطور با اشک بهم میگه سانی چرا گریه میکنی؟بعد خودش میگه کی به کی میگه من خودم که بدترم! 

به سعید هم زنگ زدم گفتم اون طفلی هم بیچاره حسابی پکر شد.  

بعد یه پست غمگین توی وبلاگم نوشتم و  دوستای عزیزم با کامنتهای محبت آمیزشون دلداریم دادند از همهتون ممنوم و واقعا حرفها و همدردیهاتون بهم آرامش داد. 

 

مرسی بهاره جون، یاسی جون،جوجوی نازنین،بانوجون،سارا جون،نگی جون ومموجون و همه دوستایی که پست منو خوندند و همدردی کردندحتی توی دلشون 

 

عصر تا مدیران (مدیر شعبه ایران و مدیر ارشدایران توی شعبه مرکزی که گفتم این هفته اینجاست)رفتند آژانس گرفتم .  

 

شب خونه خواهر دومیم دعوت بودیم ولی اول رفتم خونه آبجی بزرگم از پله ها که میرفتم بالا پسر خواهرم میگه خاله چرا اینجوری شدی(فکر کنم قیافه ام به معنی واقعی کلمه آویزوون بود). خواهرم هم با نگرانی برگشت سمتم. با بغض گفتم بدبخت شدم شرکتمون داره بسته میشه... 

خلاصه طفلی خواهرم کلی دلداریم داد تازه گفت اصلا غصه نخور من یه نیروی مطمئن میخوام واسه مدیریت کلینیک بیارم میای به بچه ها ی جدیدهم آمزش میدی و مدیریت میکنی تا وقتی که خودت خواستی بری یه جای دیگه مطمئن باش بیکار نمیمونی (من قبلا هم مدتی پیش خواهرم بودم و دوره و تجربه واسه اسکین کیر و لیزر دارم)  

 همیشه این خواهر گلم مایه امیدم هست. 

 

شب رفتیم خونه اون یکی خواهرم خیلی سعی کردم که ناراحتیمو بروز ندم ولی یه جاهایی نمیشد طفلی مامانم و سعید و خواهرم هم هی نگرانم بودند. 

موقع خواب کلی تو بغل سعید گریه کردم تا صبح نتونستم بخوابم و دوشنبه صبح هم همینطوربه شانه های سعید اشک فشاندم. بعدش هم احساس کردم باید یه روز توی خونه بمونم تا بتونم روی خودم کار کنم تا با شرایط جدید کنار بیام و هر چی سعید اصرار کرد نرفتم سر کار و عین یک گیاه افتادم جلوی تلویزیون و هرچی برنامه باربط و بیربط تو هر کانالی میشد میدیدم. سعیدکم مرتب زنگ میزد و سعی میکرد حواسمو پرت کنه و اصرار داشت تا با سونجونم تماس بگیرم ولی من نمیخواستم سونجونمو ناراحت کنم چون میدونستم به خاطر من خیلی غصه میخوره بس که مهربونه. بالاخره طاقت نیاوردم و ساعت 7.30 یا 8 بود که بهش زنگ زدم  و کلی دردو دل کردم کلی آرومم کرد و حرفهای امید بخشی بهم زد چندتا راهکار هم بهم داد و توصیه کرد تا همون موقع با یکی از دوستهای مشترکمون که یه پست توپ توی جای توپ داره و کلی هم آشناهای توپ تماس بگیرم و قرار بذارم یه روز رزومه مو واسش ببرم. 

تماس گرفتم اون دوستم خیلی حرفهای مثبت بهم زد از جمله گفت : 

سانی من معتقدم هر کدوم از ما یه ماموریتی واسه یه زمان مشخص توی جای خاص داریم ماموریت تو توی این جایی که هستی تموم شده ولی آدمی با انرژی و استعداد تو حتما باید یه گوشه دیگه از کار این دنیارو دستش بگیره و مطمئن باش که به زودی میرسی به اونجایی که واست در نظر گرفته شده. 

 

خلاصه که این حرف خیلی واسم موثر بود. شب هم سونجون و شوهرش از بیرون غذا گرفتند اومدن خونه ما . جاتون خالی دور هم نشستیم و کلی ازین در و اون در صحبت کردیم و خوش گذشت و مجددا آروم شدم .  

امروز صبح که اومدیم سر کار مدیرمون گفت بچه ها رزومه هاتونو آماده کنید فلان شرکت گفته من نیرو خواستم بگیرم ترجیح میدم از بچه های شما بگیرم. 

 

مدیرمون تعریف میکرد که دیروز که در سازمان دولتی مربوطه جلسه داشتند همه شرکت های همکارمون متاسف بودند از اینکه ما بدلیل اینکه یه شرکت داره از اسم ما سواستفاده میکنه و هیچ مرجعی هم توانایی غلبه بروسوسه های بند پ اند پ اونو نداره داره دفترشو تو ایرن میبنده. و حتی کارشناسهای خود اون سازمان هم اظهار شرمندگی میکردند. رئیس سازمان هم حرف کم آورده گفته شما تا حالا از نارضایتیتون چیزی به ما نگفته بودین!!!!!(بیشتر از 50 تا نامه و شکایت نامه رسمی واسشون فرستاده بودیم) 

خود نماینده شرکت مذکور هم از شرم داشته میرفته زیر میز . 

حسابی هم ترسیده اند آخه شرکت ما میخواد از طریق مراجع بین المللی شکایتشو پیگیری کنه. 

 تازه یک کتاب در باب صلح به مدیر ما داده بودند از طرف سازمان که شما کوتاه بیایید آخه واقعا خیلی ضایع هستش که یه شرکت معتبر بین المللی با این همه سابقه(150سال) که ادیسون یکی از موسسینش بوده یه دفعه به خاطر همچین مساله ای بخواد دفترشو تو ایران ببنده. 

  

 

خدا نوشت:

حالا میفهمم  که چقدر پریروز ناشکری کردم میدونم که منو میبخشی مهربونم میدونی که یه موقع هایی انقدر بهم فشار میاد که چشمهام تنگ میشه ونمیتونم در حکمت و رحمتتو خوب ببینم. کمکم کن که چشام همیشه وا بمونه 

 

دوستان نوشت: واسه دوستهای عزیز وبلاگیم: 

همونطور که گفتم دوستانی دارم بهتر از برگ درخت  

ممنون بابت پیامهای قشنگتون. 

ممنون به خاطر درکتون 

ممنون به خاطر همدردی و دعاها و انرژیهای مثبتتون 

دوستتون دارم هوارتا 

 

سونجون نوشت: 

چی بگم گلم؟ماهم عزیزم  

همراز شیرین رازهای غم الودم  

پناه مهربان لحظه های نیازم 

همیشه انقدر صمیمانه با شادیهام خوشحال میشی و موقع ناراحتیم کنارمی که واژه دوستو فقط میشه با نام تو مترادف کرد  

تو و شوشوی مهربون و نازنینت .نگفته میدونم که هروقت دستمو به سمتتون بگیرم گرمای دستهای مهربونتونو حس میکنم 

  

 

مامان نوشت و آبجی نوشت: 

نمیدونم خدا بهتر از شما آفریده یا نه؟من که نمیشناسم 

قربون قلبهای مهربونتون برم که ضربانش با ناراحتی و خوشحالی من هماهنگه  

 

و ...سعید نوشت: 

نازنینم بهترینم 

  چه طور بگم   چقدر حمایتم کردی و با حرفهای قشنگ و سنجیده ات دلداریم دادی  

 میدونی که حضورت از اکسیژن واسم واجبتره 

تا تورو دارم هیچ وقت کم نمیارم  چون که بودنت اجازه حضور دائمی به هیچ غصه ای رو نمیده 

بهت با دونه دونه سلولهام افتخار میکنم 

همیشه بمون من اون کاج قد کشیده ام که پا گرفتم روی سینه ات 

 توی تاریکترین و سردترین شبهای زمستون هم نمیترسم چون یک فانوس زیر کتم روی قلبم دارم که عشق و امید و اعتماد به نفسو توی رگهام جاری میکنه 

 تو فانوس منی