آن خط سوم منم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی یکی را هم او خواندی و لاغیر، یکی را هم او خواندی هم غیر، یکی را نه خود خواندی نه غیر ... آن خط سوم منم

آن خط سوم منم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی یکی را هم او خواندی و لاغیر، یکی را هم او خواندی هم غیر، یکی را نه خود خواندی نه غیر ... آن خط سوم منم

تعطیلات دنباله دار.

پنج شنبه بنا به روایاتی قرار بود آخرین روز ماه رمضون باشه . از اونجایی که به خاطر کار سعید ما هیچ افطاری رو پیش هم نبودیم ،تصمیم گرفتم روز آخر با هم افطار کنیم البته به سعید نگفتم ولی هی زنگ میزدم ازش میپرسیدم هنوز روزه اس یا نه،آخه بدون سحری روزه رفته بودیم و میترسم زیر آبی بره هی بهش انگیزه میدادم و میگفتم اگه روزه تو نخوری یه جایزه داری 

 

خلاصه دم افطار شال و کلاه کردم رفتم یک کیلو حلیم و یک پرس مرغ سوخاری خریدم و رفتم پیشش . قیافه اش لحظه ای که من از در وارد شدم دیدنی بود اصلا انتظارشو نداشت . جالبه که دقیقا سر افطار رسیدم . جاتون خالی دلی از عزا در اوردیم به خصوص که حلیمش عالی بود یعنی عین حلیم خونگی ،اینجایی که ازش گرفتم غذاهاش همه سنتی هست و بسیار خوشمزه شامل کوفته ،دلمه آش رشته،آش شله قلمکار ، میرزا قاسمی(گشنه تون شد؟منم همینطور ) و... شعارش هم اینه: آشپزی از روی دست مادر بزرگ حتی یه موقع که آدم مهمون داره میتونه از اونجا غذا بگیره و هیچکی هم شک نکنه که از بیرون گرفته فقط اگه  مهمونادستورپختشو پرسیدن اینجوری نگاشون کنید 

 

خدا جونم الان یه دفعه هرچی نوشتم پرید  وقت هم ندارم دوباره بنویسم فقط اون تیکه بالارو کپی کرده بودم حفظ شد پس چیرا؟ 

باید فردا دوباره بنویسم 

 

دیدین برگشتم؟ هههههه(به یاد سنجد) 

 

خلاصه جاتون خالی مشغول خوردن افطاری بودیم که یه مهمون عزیز هم رسید. بابای سعید و به اصرار نشوندیمشون که با ما همسفره بشن . کلی هم از من تعریف کرد و از سعید خواست قدر همچین همسر دسته گلیو خوب خوب بدونه و منو روی تخم چشماش نگه داره(سعید میدونی که گوش کردن به حرفهای پدر و مادر از اهم واجباته ،نه؟

شب میخواستیم بریم خونه خواهری واسه سر سلامتی و خیر مقدم گفتن به پدر شوشو و مادر شوشوی خواهری که نشد . به جاش اومدیم خونه و اوقات شریفمونو با پفک و هایپ و کارتون هیولا ها علیه بیگانه ها پر کردیم . 

تا اینکه خواهری بزرگه سعید زنگ زد و عیدو تبریک گفت و ما فهمیدیم عید شده و زنگ زدیم به بزرگترها تبریک گفتیم و قرار گذاشتیم که فردا بریم خونه مامانم واسه ناهار آخه خاله کوچیکم که گله منه و غش میمیرم واسش + شوهر و بچه هاش بعد از مدتها وعده دادن جمعه بالاخره قرار بود بیان تهران و مامانم گفت که واسه ناهار منم برم اونجا  

ولی صبح من تصمیم داشتم تا ساعت ۱۱ بخوابم البته که سعید چون عادت به سحرخیزی داره (اه اه اه)و از ساعت ۷.۳۰ بیدار بود طاقت نیورد و منو طی یک حرکت شهادت طلبانه ساعت ۹ بیدار کرد تا خداحافظی کنه بره سر کار ای خداااااا (جلو خودمو میگیرم و چیزی نمیگم

منم خوابم پرید و پاشدم به کارهای تمام نشدنی خونه پرداختم و در ضمن یک عدد کیک مرغ توپ درست کردم که با خودم ببرم خونه مامی و بالاخره ساعت ۸ شب نزول اجلال کردیم خونه مامانم اینا . دلم میخواست خالمو بچلونم این شکلی شهاینقدر که دلم تنگ بود واسش دوستی سانی خرسه که میگن همینه خودشه 

بچه هاشم حسابی بزرگ شده بودند ۲ تا پسر داره خالم یکیش سوم راهنمایی یکی هم سوم دبستان به خصوص کوچیکه که تپل و چلوندنیه حسابی  

شوهرشم یکی از مردان نیک و باحال دنیاست

آخه این خالم از عروسی من(۲ سال پیش ) دیگه نیومده بود تهران (شیراز زندگی میکنن) و از اونجایی هم که خیلی دوست داشتنی و عزیزه حسابی واسش پرپر میزدیم .  

جالبه که الان همزمان با داییم که اونم از شیراز گفته بودم اومدن واسه راهی کردن دخملش به ایتالیا اومدن. 

 و این دایییم هم دوست داشنی ترین داییمه (۴ تا دایی دارم)

 در نتیجه حسابی جمعمون جمع بود و اون شب خیلی خوش گذشت. 

جاتون خالی اون حلوای مخصوص هم مامانم پخته بود و واقعا خوشمزه بود حلوا بود با لبهات بازی میکرد . سونجونم که از قبل زنبیلشو گذاشته بود خونه مامانم اینا هم فراموش نشده بود و مامانم واسش یه ظرف جدا گذاشته بود .  

حالا این دایجون شیطون و خواهر کوچیکه بلا (لی لی ) هی تبلیغات منفی میکردن و میگفتن ازین حلواها نخورید مریض میشیدها ببینید الی (خواهر آخری که سرما خورده بودو در وضعیت افقی به سر میبرد) یه قاشقشو خورد به چه روزی افتاد. میخواستن مارو از راه به در کنند که سهم خودشون بیشتر بشه ولی ما فریب این توطئه هارو نخوردیم و تازه به سونجونم زنگ زدم گفتم اگه میتونی همین امشب بیا حلواتو بگیر که مشتری زیاد داره. سونجونم هم همون دور و بر بود سه سوته خودشو رسوند تازه شم مامی جونم یه ظرف اضافه هم داد چون که باباش اینا هم خونه شون بودند گفت کم نیاد.  

شامو دور هم خوردیم و مامی کتلت و ماکارونی پخته بود کیک مرغ سانی خانوم هم اون وسط میدخشید همه خیلی خوششون اومد . 

 

 مامی همه رو به اضافه اون یکی خواهرام که اون شب نبودند واسه فردا ناهار دعوت کرد . ما هم که از قبل برنامه رفتن به بیت پدر شوشو گذاشته بودیم خانواده شوهر را فروخته و دوباره عزم تلپیدن در خانه مامی نمودیم .  

 

از خاله اکتیوم بگم که کلا یک لحظه اروم نمیشینه .همش در حال کمک کردنه یعنی به عبارتی ما به اون کمک میکنیم . خیلی کدبانو و با سلیقه و زرنگه همش یا داره مرتب میکنه یا وسایل سفره رو اماده میکنه یا آشپزی میکنه و به قول برو بچس هیچ راهی واسه آدم نمیزاره مگه اینکه ببندیمش به تخت ، بلکه هم آروم بگیره. مامی هم که آبجی ارشد باشه اینجوریه . یعنی یه لحظه بیکار نمیتونی ببینیش . چه اون موقع که شاغل بود (مامی دبیر بود) چه حالا که بازنشسته شده. یعنی اون موقع ها حتی یه دوره که مامی معاون دبیرستان و پیش دانشگاهی بود و مسئولیتش خیلی زیاد ولی زندگی ما همیشه منظم و همه چی روی اصول بود. تازه با وجود اینکه دانشگاه هم میرفت  و یه مدرک فوق دیپلم هم به غیر از لیسانسش داره و ۸ تا هم بچه  

تازه همیشه صبح که ما میخواستیم بریم مدرسه صبحانه و بسته خوراکیمون آماده بود ناهار هم در حال جا افتادن روی اجاق بود. به درس هممون هم میرسید خدارو شکر هر ۸ تامون توی رشته های خوبی تحصیل کردیم و تازه خونه ما یه خونه پر رفت و آمد بوده همیشه. 

واقعا من همیشه به پشتکار و تلاش مامانم غبطه میخورم . شاید من اگه جای اون بودم که یه شوهر پولدار داشتم .مینشستم توی خونه و هی خرج میکردم ولی مامی با داشتن ۴ تا بچه دیپلمشو گرفت وبعدش در حینی که تعدادمون به ۸ تا رسید لیسانسشو هم گرفت و جزو یکی از موفقترین دبیرهای شهر بود تازه همیشه هم به کدبانو بودن توی فامیل شهره بود و هیچ کاری رو هیچ وقت سخت نمیگیره به اصطلاح میزنه توی دل کار . واسه ما هم این از بچگی یه روند طبیعی بود و مثلا واسه ما دخترها این طبیعیه که از شب قبل به فکر ناهار فردا باشیم و در ضمن کار بیرون همیشه به خونه زندگیمون برسیم و از اون مهمتر مشاور و همفکر و دوست شوهرمون هم باشیم . 

حالا من یکی قسر دررفتم بماند ولی آبجی بزرگها هم دقیقا عین مامی هم در جامعه آدمهای موفقی هستن و هم همسر و مادر خوبی میباشند . 

مثلا من اولها که عروس خانواده سعید اینا شده بودم تعجب میکردم که مامی سعید تازه ۱ یا ۲ ساعت مونده به ناهار تازه به فکر غذا پختن و اینکه چی بپزه میفته همیشه هم منو غذاشون مشخصه یعنی یه خط در میون خوراک مرغ و قیمه بادمجون(مامی سعید خیلی ماه و دوست داشتنیه و اینکه یه کمکی دست و پا کنده چیزی از مهربونی و خوبیش کم نمیکنه) ولی مامی من وقتی ساعت ۱۰ صبح میریم خونشون ناهارش داره میپخه و همه چی آماده س. 

سعید اولا خیلی واسش جالب بود که من همیشه از قبل به فکر برنامه ریزی کارهام هستم حالا هرچی که باشه چه آشپزی چه کار بیرونم  و خیلی ذوق مینمود.  

حالا غرض اینکه این خاله کوچیمه دیگه گوی سبقت از استادش هم ربوده و مثلا الان که توی مسافرت هست هم لحظه ای از پا نمینشینه من که مثلا اونجا خونه بابامه باید اگه بخوام کاری بکنم پشت سرش بدوم  

شنبه اول یه جعبه شیرینی خریدم رفتم خونه خواهری واسه عرض ادب به پدر و مادر شوشوی خواهری (خیلی دوست داشتنی و محترم هستند و من خیلی دوستشون دارم در عین اینکه الان دلم هم واسشون کبابه چون پارسال عید دختر کوچیکشون توی یه حادثه از دست دادند که دوست داشتنی ترین و مهربونترین خواهر شوهر خواهریم بود و سه تا دختر ازش به جا مونده که بزرگشون دانشجوی سال اوله و کوچیکه ۹ سالشه و اونا هم با مامان بزرگ و بابابزرگشون الان خونه خواهری هستند) 

خلاصه از اونجا همه با هم رفتیم خونه مامی اینا . فاطمه (همون دخمل کوچولو که ۹ سالشه) خیلی ناز و ملوسه ومن هر وقت میبینمش دلم آتیش میگیره که چرا مادر نداره البته خواهری و همسرش و همچنیین پدر و مادربزرگش (که خیلی هم پولدارن)حسابی هوای هر سه تاشونو دارند ولی هیچکی مامان آدم نمیشه. خدا رحمتش کنه امیدوارم حداقل خیالش بابت اینکه میبینه شرایط بچه هاش خوبه راحت باشه. 

 

وارد خونه مامان که شدیم دیدیم همه مشغول فعالیت هستند مامی و شوهر خاله داشتند توی بالکن کباب کوبیده هارو میپختند خاله مرغ سرخ میکرد خواهری کوچیکه ها مشغول تدارک وسایل سفره بودند من و خواهری بزرگه هم وارد گود شدیم . این پسر خاله تپل کوچیکه که هم شیطونه هم بامزه س هم ه مثل گربه هی میومد توی آشپزخونه و تکه ای به دندان میگرفت و میدوید بیرون . من خیلی دوستش میدارم یکی از همین روزا میخورمش 

بچه تر که بود خیلی شر بود یعنی تقصیر پدربزرگ پدریش بود خیلی باهاش بازیهای بزن بزن میکرد مثلا بهش میگفت من شیر تو عقابی بپر منو بزن بلند کن!!!! بچه هم همه رو به چشم طعمه میدید و میخواست دخلشونو بیاره بزرگ و کوچیک هم واسش توفیری نداشت . این بود که همش همه بچه ها علیه اون متحد بودند . خب طفلی گناه داشت کسی هم به بابا بزرگش نمیتونست چیزی بگه چون دقیقا تریپ پدر سالار بود و آخر جذبه و اقتدار. ولی الان ازون شرارتها دیگه خبری نیست(خدا میدونه خاله بیچاره ام چی کشیده)و فقط شیطنت های بامزه و تو دل برو گونه به جای مانده در نتیجه خوراک منه. 

شب خواهری در راستای نجات دادن مامی و خاله از تکاپو و فعالیت پیشنهاد داد که همه بریم پارک ارم . شام هم هایدا بگیریم و بزرگها راحت بشینندنخود چیشونو بخورند و کوچکترها هم برن بترکونن (میدونیند که من جزو کدوم دسته بودم؟) 

 خلاصه کاروان ما علی رغم ترافیک شدید به مقصد ارم رسید واه واه واه چه قیامتی بید هر کی نرفته بود شمال اون شب اونجا بید .ما هم طبق معمول رفتیم جای مخصوص خودمون که خیلی شلوغ نمیشه و خیلی هم نزدیک شهر بازی ها هم نیست وسایلو  توی چمن پهن کردیم(زرنگید آدرسشو نمیدم سکرته) و بچه ها به خط به سمت شهر بازی راه افتادند بالاخره درک کنید یه بزرگتر میخواستند خب دوتا پسرخاله ها دختر خواهری و سه تا دختر عمه هاش داداشم و نامزدش هم که در عوالم نامزدنگ بودند و منم باید میرفتم که بچه های مردم چیزیشون نشه و باید وسیله های خطرناکو سوار میشدم که درصد ایمنیشو چک کنم . امان ازین حس مسئولیت خواهر 

جاتون خالی خیلی خیلی خیلی. موندم از انرژی خودم تا برو بچس میرفتن توی صف فریز بی که خیلی طولانی بود من میپریدم و اون دوتا کوچولو هارو( پسر خالم و خواهرزاده شوهر خواهرم فاطمه کوچولو)   

میبردم چندتا وسیله مخصوص بچه هارو سوار میکردم و کلی از هیجان و انرژی بچه ها کیف میکردم. 

مثلا توی قلعه بادی چقدر خندیدم وقتی این بچه فسقلی های بند انگشتی از اون بالا ویییییییژ تپ تپ کنان میومدن پایین (البته اگه بچه خودم بودند که غش میکردم) ویا وقتی پسرخاله بامزه ام توی ترن  سوار بود به آقاهه با یک لحن مردانه میگفت:حاجی یک کم تندترش کن 

یا وقتی از تونل وحشت اومدیم بیرون و فاطمه که از اول تا آخر سرشو توی بغلم قایم کرده بود گفت :خیلی باحال بود ولی کاش منم میدیدم! 

خلاصه که جدا از بازی ها و هیجانش دیدن انرژی و شادی بچه ها حسابی آدمو به وجد میاره. سعی کردم خاله مهربونی باشم و تا جایی که پا میداد به ساز برو بچس رقصیدم. حدود ساعت ۱۲.۳۰ بود که بعد از  آباد کردن شهر بازی ۱ به سمت شهر بازی ۲ راه افتادیم حالا هر چی من و دادشی که شاغلین اون جمع بودیم تمنا کردیم که بیخیال ۲ بشن به سر کردگی خواهرزادم هیچ کدوم کوتاه نیومدندو جماعت فسقلی های شورشی مارو کشوندن به سمت شهربازی ۲ .این معبرهای پارک ارم رو هم که میدونید چقدر نرم و همواره .آخه مسئولین این همه پولی رو که درمیارن واقعا خرج میکنن جون عمه شون (فکر کنم همون شب فقط از ورودیه ها بالای چند ملیون در اومدبه جز بازی ها و مخلفات دیگه)کف پاهام روی قلوه سنگهایی به قطر تخته سنگ به جیغ زدن افتاده بود ولی توی ۲ هم تا جایی که پا میداد خودکشی کردیم. تا اینکه خواهری زنگ زد و تهدید کرد اگه برنگردیم باید شبو در فضای باز پارک ارم بخوابیم. منم از خدا خواسته قبیله رو به سمت پناهگاه کوچ دادم. 

سعید هم قرار بود بیاد ولی طبق معمول به خاطر کارش نتونست بیاد. 

دیگه دردسرتون ندم جمع کردیم و سوار شدیم واول رفتیم خونه مامی با دایی که فردا صبح عازم بود خداحافظی کردیم(دلم خیلی گرفت کلی توی بغلش موندم ) و بعد چند تا از بچه ها رو رسوندیم و بالاخره ساعت ۲.۳۰ دادشی منو رسوند خونه. 

سعید طفلی پای ماخپاره خوابش برده بود بیدارش کردم یه ساندویچ کردم تو حلقش پشت بندش هم یه نوشابه و خوابوندمش سر جاش (کلا اون شب من نقش دایه داشتم) 

بعد تازه رفتم دوش گرفتم و چون خوابم پریده بود کتاب کفشهای آبنباتی رو برداشتم و مشغول شدم ساعت ۴ بود که خوابم برد وای صبح با چه مکافاتی خودمو از تختم جدا کردم به زمین و زمان غر میزدم(چرا ۲ روز تعطیل نکردین بدجنسها؟ تازه من که خودم شنبه نوبت تعطیلیم بود هیچ لطفی به من  یکی نکردید) 

 

خلاصه سعید به داد بشریت رسید و منو پرتم کرد توی دستشویی مسواکمو چپوند توی دهنم ولی واقعا کسر خواب داشتم مدیرمون قیافه مو دید گفت چرا رنگت پریده؟ 

باید از فرصت استفاده میکردم میگفتم به خاطر فیش حقوقمه 

 

تازه توی شرکت هم تولد داشتیم تولد همکارم بود و رسم شرکت ما اینه که واسه هر کی تولدشه از طرف شرکت یه دسته گل خوکشل و  یک کیک خوشمزه میگیریم و تولد بازی میکنیم .خلاصه جاتون خالی توی اتاق مدیرمون جمع شدیم و عکس گرفتیم و کیک خوردیم (کیک شکلاتی هانس حتما امتحان کنید)و کمی پشت سر ابدارچی فعال !!!! شرکت نخودچی خوردیم. 

 

منم از فرصت استفاده کردم وقتی آبدارچیمونو فرستاده بودم کیک بخره گفتم دوتا تارت میوه ای هم واسه من بگیره که امروز عصر ببرم خونه مامی اینا. 

 

یکی بیاد منو جمع کنه انگشتام داره ذق ذق میکنه 

 

روز و روزگارتون شاد و انرژی مند بادا همیدون باد 

 

 

 

عیدانه

اول از همه جلو جلو عید فطر به همه تبریک میگم .  

 

یادم افتاد به  خاطره ای از زمان بچگی خواهر بزرگم (بگو اون موقع۳۵ سال پیش آخه تو کجا بودی؟!)  

  

خب خودم نبودم ولی شنیدم که یه سال واسه عید قربان داداش بزرگم محبتش نسبت به دایی دومیم که اون موقع دانشجو بوده گل میکنه و واسه عید قربان واسش کارت تبریک میفرسته با این مضمون : عید سعید قربان را به شما تبریک میگویم (مدیونید اگه به انشای داداشم بخندید

 

بعدش خواهر بزرگم که اون موقع کوچولو بوده و میخواسته در عالم خواهرزادگی از دادشش کم نیاره یه کارت پستال میخره و از روی کارت داداشم کپی میکنه  و هر جا اسم داداشم بوده رو اسم خودش مینویسه

توضیح اینکه اسم داداشم سعید هستش و اسم خواهرم ساغر در نتیجه مضمون کارت خواهرم میشه: عید ساغر قربان را به شما تبریک میگویم( این یه دفعه رو میتونید به خواهرم بخندید

 

راستی شما واسه عید فطر رسم دارید غذای خاصی بپزید؟؟ 

ما داریم . یک نوع حلواست به نام هفت تخم که مواد اصلیش هفت تا دانه گیاهی (مثلا چهارتخمه جزوشونه) و آرد و شکر و روغن و گردوست. بسیار خوشمزه میباشد و مقوی. 

من که بلد نیستم درست کنم ولی مامانم هر سال صبح روز عید فطر درست میکنه و ما بسان گربه هایی که بدنبال بوی گوشت پیداشون میشه  تلپ میفتیم خونه مامانم تا دلی از عزا درآریم. 

 

یعنی یه چیزیه ها . از همین حالا دهنم آب افتاد . خاک وچوک حواسم نیست بعضی ها روزه ان و الان دلشون میخواد . باشه دیگه بیشتر تبلیغ نمیکنم . 

 

واااااااااای به نظرتون عید فطر بالاخره ۳ روز تعطیل میشه یا نه؟ 

ببین حالا چند روزه میخوان تصمیم در وکنن تا جو نمو نو نرسونن به لبمون جیکشون در نمیاد البته خوشحال نیستم که یکی از تعطیلات ملی و مهممون میخواد حذف بشه (۲۹ اسفند) ولی خب از اونجایی که با من مشورت نمیکنن(بی تربیت ها) به هر حال این ۳ روزو تعطیل بشیم میچسبه  

البته از اونجایی که احتمالا اگه هم تعطیل بشه زمان اعلام کردنش میشه عصر روز جمعه چسبش یه ذره شل میشه ولی خب یه کاریش میکنیم. 

 

راستی امشب افسانه اف سون گر تموم میشه (شکر و سپاس به درگاه حق دست راستش زیر سر در جستجوی پ د ر و سالوادور الهی آمین) اصلا هم از روی تیزرهاش معلوم نیست که چی میشه من که نفهمیدم مثلا ارتباط اینکه نشون داد آریانگ حامله س با اون صحنه ای که جوانگ دوتا بچه رو بغل زده و میخنده چیه؟ چقدر مبهم چقدر مرموز واه واه واه 

 

این هفته تقریبا خونه نبودیم یه شب خونه خواهر بزرگم یه شب دیگه هم همونجا دیشب هم خونه  مامانم اینا ،دخترداییم با داییی اینا از شیراز اومدن . دختر داییم دیشب پرواز داشت واسه ایتالیا داره میره فوق لیسانس بگیره (داییم و خانمش حسابی پکر بودند آخه این داییم ۲ تا بجه بیشتر نداره و تا حالا هم ازشون جدا نشدن)مامانم هم این وسط جوگیر شده بود و موقعی که دخترداییمو از زیر قران رد میکرد اشکش در اومده بود . خواهرم گفت : مامان من که نرفتم هنوز چرا گریه میکنی؟  

 

یه شب هم باید بریم خونه خواهرم دوباره واسه اینکه پدر شوهرش اینا امدن بریم یه سر پیششون . فکر کنم باید خونه خواهرم اینا پانسیون بشیم . چطوره؟ 

 

پی. اس. ۱: نظرتون چیه در راستای ک*ا*ر*م*ض*اع*ف  یک کم از اوقات شریفمو به جای وبلاگ نویسی صرف کارم بکنم؟ 

 

پی. اس. ۲:من برمیگردم ..... حتما   

وقتی سانی مظلوم میشود

یه مواقعی که با سعید تریپ هاپو وپیشی میشیم . البته که من پیشیم 

 

یعنی مثلا سعیدو یه دونه تپل نیشگون میگیرم و همین که اون میخواد تلافی کنه لبهامو جمع میکنم اشک توی چشام حلقه میزنه و با یک حالت  مظلومانه ای توی چشماش نگاه میکنم که دل سنگم کباب میشه و سعید دلش نمیاد تلافی کنه. 

 

اون گربه توی شرک یادتونه که وقتی میخواست مظلوم بشه قیافش عین مظلومترین و طفلکی ترین پیشی دنیا میشد خب من همون شکلی میشم دیگه. 

یعنی سعید میگه وقتی مظلوم میشی  یه حس خیلی خاصی بهم دست میده . احساس  میکنم باید مثل یک شوالیه تورو از دهن اژدها در بیارم بین خودمون بمونه بهش نمیگم که اژدها خودشه   

 

البته من یک سانی فرصت طلب نیستم و یک سانی موقعیت شناسم . انقدر اینکارو تکرار نمیکنم که حنام بیرنگ بشه در مواقعی که میبینم از نظر تکنیکی کم میارم از این شیوه استفاده میکنم . 

 

در همین راستا دیشب بعد از اینکه بازوی سعیدو بدجور کندم سعید اومد ضربت نوش شده رو پس بده دیدم نه راه پس دارم نه راه پیش خودمو مظلوم کردم و سعید اونقدر دلش غش رفت که خواست یه ضربه دوستانه به بازوم بزنه ولی کاش همون نیشگونو گرفته بود چرا که انچنان شدت محبتش و دوستیش زیاد بود که عملا بازوم فلج شد این دفعه دیگه واقعا اینجوری شدم.  

 

یعنی سعید این دفعه شوالیه ای از جنس شرک شد و به شیوه خاله خرسه محبتشو نشون داد .خودشم باور نمیکرد اینقدر محکم زده باشه و اولش فکر میکرد دارم خودمو لوس میکنم ولی بعدش که دید دستمو نمیتونم بالا بیارم دوزاریش افتاد.

 

من گفتم یه سانی وقت شناسم ؟! در کمال شجاعت حرفمو پس میگیرم. 

 

حالا بعد از گذشت ۱۲ ساعت هنوز من هستم و یک بازوی دردناک. میخواستم مثل آریانگ خودمو لوس کنم و قهر کنم ولی نمیتونم عشوه شتری بلد نیستم خانوممون تا گربه ایشو بیشتر یاد نداده  

 تازه، از قدیم گفتن بازی اشکنک داره سر شکستنک داره 

 

پی. اس. ۱:فکر کنم باید این پستو خصوصی کنم و رمزشو به همه بدم به جز سعید . نظر شما چیه؟ 

 

پی . اس. ۲:سعید کلا دست به نیشگونش خوبه و خواهرهاش میگن وقتی خونه بوده از دم پرش رد نمیشدند و گرنه دچار سعید گرفتگی با عوارض کبودی میشدند 

حالا من باید جور ۵ تا خواهرو تنهایی به دوش بکشم. خداییش نباید اینجوری بشم؟؟ 

 

پی . اس. ۳:سعید جونم در مناسبات دوستانه بعدی لطفا در نظر داشته باش منو با آلنورد عوضی نگیری

 

 

پدر شوهر نمونه من

پنج شنبه جا همه تون خالی رفتیم با مامان شوشو و خواهر شوشو ها رفتیم احیا، اول رفتیم خونه یکی از همسایه ها و دعای جوشن کبیر خوندیم چه حس عالی و نابی بود وقتی دعارو میخوندم و اسمهای خدارو از ته دل صدا میکردم 

 

یه قضیه جالب هم پیش اومد که وسط اون فضای دعا و چشمهای نمناک لبخند به لبمون اورد . خانومه مجلسی که دعارو میخوند ده تا آیه آخرو به قول خودش واسه گهواره خالی ها خوند  به خصوص عروس عمه صاحب خونه(که ۶ سال بود ازدواج کرده بود و شوهرش بچه نمی خواست) و گفت ایشالا سال دیگه علی رو در اغوش بگیره بیاره مجلس دعا بعد یکی گفت علی شوهرشه گفت خب حسن گفت باباشه 

ابولفضل ... عموشه 

حسین ... دادشششه 

زهرا..... خاله شه 

خلاصه هیچ کدوم حاضر به کوتاه اومدن نبودند 

و قصد کرده بودند همون شب سجل بچه رو بزنن زیر بغل مامان باباش. 

مامان سعید هم با یک لبخند ملیح و آرزومند منو نگاه میکرد که گویای سخنان بسیار بود ولی کو گوش شنوا؟؟؟  

آخرهای دعا خواهر بزرگه سعید اومد (ساعت ۹ با دوتا خواهر کوچیکه ها رفته بودند مسجد) اونا اونجا مونده بودند و خواهر سعید به خاطر من اومده بود خلاصه اونجا قران به سر قبل ازینکه ما بریم تموم شده بود و تصمیم گرفتیم بریم مسجد (با وجود اینکه من خیلی دوست نداشتم) 

رفتیم خونه و  انقدر اویزون سعید و دادشش شدیم که سعید راضی شد مارو برسونه تنبل خان میگفت خسته میشین دیگه بسه بگیرین بخوایین ولی انقدر با این روش نگاهش کردم تا دلش به رحم اومد. 

وارد مسجد که شدیم دیدیم تا دم پله های توالت آدم نشسته با اینکه مسجد بزرگی بود ولی از شدت جمعیت داشت منفجر میشد ما هم با رشادتهای خواهر سعید خودمونو توی راه پله های بین طبقه اول و دوم جا کردیم یعنی اگه به من بود همون دم در وایمیسادم ولی خواهر سعید هی نموره نموره پیش روی کرد تا تونستیم روی پله ها یه جا گیر بیاریم ولی مرتب در معرض عبور و مرور بودیم بالاخره  تونستیم مراسم قرآن به سر را و لگد در پهلو  رو به اتمام ببریم.قاری در آخر دعاها یه چند تا دعای س*ی*ا*س*ی چاشنی دعاهاش کرد و به زور از ملت چند تا آمین نصفه نیمه گرفت بازم تاکید میکنم من واسه همین چیزا احیای مساجد رو هر چقدر هم پر شورتر از مال خونه باشه دوست ندارم. تا قران به سر تموم شد راه افتادم برم که خواهر سعید گفت واسه عزاداری هم بمونیم و من با اینکه مستحضرید از عزاداری اصلا خوشم نمیاد موندم و شروع کردم برای خودم دعای توسل خوندن. یه خانومه داشت حلوای نذری پخش میکرد یه کوچولو برداشتم خیلی مزه داد یه خانومه هم ماشاله قاشقو زد زیر حلوا و به قاعده یه کف دست حلوا برداشت فکر کنم میخواست سحریشو تامین کنه.بالاخره دوتا خواهر کوچیکیه ها هم اومدند و راهی خونه شدیم . 

خواهر کوچیکه سعید (نه نمیشه من باید واسه خواهر های خودم و سعید شماره بذارم ماشاله خدا کلهم اجمعین حفظمون کنه ۵ تا اونان ۶ تا ما) توی راه برگشت داشت تعریف میکرد که خدا نخواست توبه مو واسه نیم ساعت هم حفظ کنم میگفت تا دعا تموم شد یکی از همکلاسی هام نمیدونم از کجا پیداش شد و رتبه مو پرسید منم بعد از اون همه الهی العفو گفتن یه دروغ شاخدار گفتم و رقم رتبه مو به نصف تقلیل دادم. کلی با خواهر شوشوش ها هر هر و کرکر کردیم و با چهره های خندان وارد خونه شدیم . سعید بیدار بود و بقیه لالا . 

مامان سعید سفره رو انداخت و سحری خوردیم و خوابیدیم . صبح  ساعت ۱۰سعید که میخواست بیاد سر کار منو بیدار کرد و گفت میای با من بیای بریم که دوباره فردا صبح میخوای بری سر کار از اینجا سختت میشه . منم بلافاصله قبول کردم آخه واقعا صبحهای شنبه خیلی مکافاته از اونجا اومدن سر کار. ولی به این سرعت هم آماده نشدم هی غلت زدم یه چرت زدم دوباره سعید بیدارم میکرد تا اینکه بعد از یکساعت حاضر شدم و لباس پوشیده و آماده اومدیم توی حیاط و لی بابای سعید نذاشت من برم و به سعید گفت واسه چی عروسمو میبری اونجا تنها تو خونه چیکار کنه اینجا با دخترها دور همن منم هیچی نگفتم و همچین قیافه مظلومی گرفتم که انگار سعید منو داشت با زور میبرد. خلاصه موندنی شدم سعید هم بیچاره میگفت خیلی بنجنسی تو که نمیخواستی بیای واسه چی منو یکساعت معططل کردی . بیا بریم خونه خودمون ولی من سعید جونم رو مثل چی فروختم و باهاش نرفتم چقدر من همسر پایه و همراهیم به به 

 

بالش و پتومو ورداشتم رفتم توی اتاق دخترها بیدارشون کردم و مشغول صحبت و نخود چی خورورن روم به دیفال با دهن روزه شدیم . و سطهای گفتمان بودیم که ناگهان با صدای دعوای بابای سعید از جا پریدیم و هجوم اوردیم به سمت در کوچه . من از پشت پنجره پذیرایی دیدیم بابی سعید داره با یه اقای مسن دعوا میکینه اون آفاهه یک حرفهای بدبدی میزد که اصلا به قیافش نمیومد. منو میگی در حال لرزیدن و شاخ در اوردن چون بابای سعید ذاتا یه ادم خوش اخلاق ومهربون و سر زنده س که اصلا مال این حرفها نیست. 

فکر کنم بابد یه فلاش بک بزنم و توضیحاتی در مورد پدر شوشو بدم. 

 

بابای سعید که من آقاجون صداش میکنم خیلی به فکر بقیه س و این بقیه بیشتر از خونواده خودش شامل اطرافیان و مردم میشه . یعنی یه کارهایی واسه مردم میکنه که نه وظیفه شه ونه سودی به حالش داره ولی همش خودشو واسه این و اون توی دردسر میندازه. یعنی آدم حرص میخوره از دستش بیچاره مامان سعید که کلی واسه این اخلاق باباش اذیت میشه. در یک کلام چراغهایی که روای خانه هستند رو همش روانه مسجد میکنه. 

و ماجرای اون روز از چه قرار بود خونه بابای سعید یه خونه ویلایی دو طبقه س که خودشون طبقه اول مینشینن و طبقه دومو اجاره میدن .در حال حاضر یک مستاجر شوت  دارند که از روز اول شیرین کاریهاش ورد زبون اهل کوچه شده(کوچه شون یه کوچه پر درخت باصفا و باحاله که بیشتر همسایه ها ۳۰ساله همدیگه رو میشناسند)مثلا یارو سرشو مثل بز میندازه پایین و به جای خونه خودش یه دفعه میره خونه همسایه بغلی که خانومش از همه جا بیخبر دراز کشیده بوده وسط هال. یا لوله دستشوییشون گرفته بوده با میله جارو برقی انقدر افتاده بود به جونش که سقف حموم طبقه پایین رو سوراخ کرد. تازه اینا سوتی کوچیکاشه.  

بابای سعید هم که نه تنها هیچی بهش نمیگه بلکه خودش خرج همه تعمیراتو هم میده 

حاال این آقای شوت زاده ۲ ماهه قردادش تموم شده و از اونجایی که خودش صاحبخونه س و مهلت مستاجرش سر نرسیده بوده از بابای سعید ۲ ماه مهلت خواست اونم که میدونید نه نمیگه و حالا که ۱ ماه هم اضافه نشسته و آقاجون هم با یک مستاجر جدیدی ۱۵ روزه قرارداد بسته اومده میگه مستاجرم پا نمیشه شما میشه برید باهاش صحبت کنید؟ 

آقاجونم میگه بعععععععععععله بالاخره باید کار مردم راه بیفته درک کنید دیگه خلاصه معلوم میشه آقای مستاجر پولشو میخواد هنوز پانشده، آقاجونم از طرف خودش بدون هیچ رسیدی ۵ میلیون میده به یارو . (من اگه جای مامان سعید بودم سکته رو میرفتم تو کارش البته دور از جون عزیز جون) حالا دیگه اون یارو دیده بعله چقدر این ادمها مهربونن هی پاشو از گلیمش درازتر و درازتر میکنه. اقای شوت زاده هم هی تحریکش میکنه که بیا بقیه پولتو از صاحبخونه من بگیر حالا خودش پرو رو با اینکه وضعش توپه ۵ ماها کرایه شو نداده. خانومش هم که خونه بابای سعید رو به جای خونه خاله ش تصور کرده و هی عملیات چتر بازیشو اونجا متمرکز میکنه و چپ و راست میاد اونجا . خونواده سعید هم کلا ادمهای خوش رویی هستند و در برخورداشون گرم هستن که باب دندون همچین موجودات پررویی هستن 

ولی از اونجایی که من هر وقت میرفتم اونجا و این خانوم اونجا بود جنان قیافه مادر فولادزره ای به نمایش میگذاشتم که حساب کارشو بکنه و منو میدید دمشو خیلی با حال کلیپس میکرد روی کولش و مثل بچه آدم مینشست سر خونه زندگیش. 

به هر حال اون روز هم شوت زاده و بانو  به مستاجرشون گرا داده بودند که بیا دوباره اوویزون صاحب خونه ماشو و اونم اومده بود و انقدر یکی بدو کرده بود که بابای سعیدو از کوره به در برده بود و دعوا بالا گرقته بود. شوتی و زنش هم اول یه سر اومدن پایین و بعدش مثل جن ناپدید شدن خلاصه همسایه ها هم اومدن و یارو در رفت ولی دوباره برگشت که همسایه سعید اینا یک چماق بهش نشون داده بود و اونم دبرو که رفتی حالا این وسط ما جمعیت نسوان مثل بید میلرزیدیم رنگ بابای سعید هم عین گچ دیوار و تنش هم میلرزید همه ریخته بودیم سرش که نذاریم بره تو حیاط منم که حساس اشکهام زده بود بیرون . خواهر سعید زنگ زده بود دادش سعید و دهنش وا نمیشد هی میگفت اااا با با با اون بیچاره هم نفهمیده بود چه طوری بپره پشت فرمون و بیاد. 

مامان سعید هم هی قربون صدقه باباش میرفت و میپرید بغلش (به قول دخترها سواستفاده از موقعیت) که نذاره بره بیرون آخر سر هم از سلاح سانی استفاده کرد و گفت صبح نذاشتی عروست بره نگهش داشتی که اشکشو در بیاری.  این آخری جواب داد و آقاجون با نگاهی به سانی گریان اروم گرفت و راضی شد نره بیرون. 

سر آخر همسایه ها اون مستاجر دم بریده رو متواری ساختند و اومدن پیش بابای سعید و توی حیاط دور هم جمع شدند و بانو شوتی وقتی مطمئن شد که تا قطره آخر ابها از اسیاب سرازیر شده خندان خندان اومد پایین که همچین رفتم تو شیمکش که لبخند بر لبانش خشک شد . 

بانو شوتی:عجب اول صبحی بساطی بود وا 

اهل منزل:مااااااااا 

سانی:جالبه شما زنگ میزنی مستاجرت پا شه بیاد اینجا حالا هم میگی عجب بساطی اصلا واسه چی پدر شوهر منو درگیر مسائل خودتون میکنید اگه یه بلایی سرش میامد با این قلب مریض شما جواب میدادی خوبه که انقدر خجسته هم هستید که هرهر هم میخندین 

بعله ما اینیم  

حالا دیدی میگم پدر شوهرم زیادی دلسوزه حق دارم؟ 

به قول سعید که بهش میگفت بابا شما فقط باید طبق قرارداد  روزی که مستاجرت پاشد پولشو بدی دیگه چیکار داری میری خودتوو درگیر مسائل اون با مستاجرش میکنی؟ 

ولی بازم بابای سعید میگفت بالاخرن ادم باید کمک کنه مسائل حل شه  

ای خداااا چرا اینجا یه ایکونی نداره که سانی کله شو میکوبه به دیوار؟ 

 

البته بگم که سعید هم یه ذره از این ژنهارو داره ولی بنده کمر همت بستم که سلولهاشو از لوث وجود هرچی ژن این مدلی هست پاک کنم 

مثلا ما یک همسایه بالا سرمون داریم که همیشه از کف خونه شون که از قرار سقف ما هم هست به عنوان پیست اسکیت استفاده میکنند و بجه شون هم که  معنی شب و نصفه شب و روز واسش جا نیفتاده و همیشه تو کار کنسرته. حالا مثلا اگه یه شب من به سعید پیشنهاد بدم که توی اتاق خواب رو تختمون دراز بکشیم و فیلم بذاریم توی کامپیوتر ببینیم میگه نه صداش میره بالا همسایه ها اذیت میشن. ملتفتین که من وقعی نمینهم و کارمو میکنم در راستای پاکسازی ژنهای مزاحم. 

  

پی اس :سعید جونم غصه نخور خودم درمونت میکنم به قولی گفتنی اون با من

  

  

 

آرامترین خواب جهان

سحر روز بیست ویکم ماه رمضان بود . بعد از سحری که میخواستیم بخوابیم اومدم توی اتاق خواب دیدم سعید روی تخت نشسته تکیه داده به بالای تخت،  چراغ مطالعه کنار تخت رو روشن کرده و داره قران میخونه حس خیلی خاصی بهم دست داد  

 

همون دم در یک لحظه وایستادم ونگاهش کردم . سرشو بلند کرد لبخندی زد وگفت تو بیا بخواب

 

رفتم زیر پتو کنارش دراز کشیدم . سرمو به دستش تکیه دادم و چشمامو بستم در حالی که صدای زمزمه قران خوندنش توی گوشم پیچیده بود خوابم برد 

 

اون روز صبح خوابم آرامترین خواب جهان بود...