آن خط سوم منم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی یکی را هم او خواندی و لاغیر، یکی را هم او خواندی هم غیر، یکی را نه خود خواندی نه غیر ... آن خط سوم منم

آن خط سوم منم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی یکی را هم او خواندی و لاغیر، یکی را هم او خواندی هم غیر، یکی را نه خود خواندی نه غیر ... آن خط سوم منم

پشت این پیچ جدید

سلام ویژه از یک سانی دلگرم به تمام دوست جونهای ماهم 

 

 انقدر دلم گرمه که از همه وجودم بخار میزنه بیرون

دلم گرمه دلیل دارم چون که وقتی ازتون همفکری خواستم همه عین یه خواهر واسم وقت گذاشتین پای دردو دلم نشستین و راهنماییم کردین . تک تک تونو میبوسم . عاشقتونم به خدا 

mahsae-ali 

 

امروز آخرین روز کاریه من اینجاست . شرکتی بین المللی که واقعا از هم چیش راضی بودم . از کارم . همکارام، مدیرم، حقوقم.  

همین الن داشتم ایمیل بای بای واسه همه همکارام توی دفاتر سراسر دنیا میفرستادم

 مدیرام هم حسابی ازم راضی بودند و بارها بهم اینو گفتن . همین دیروز که واسه تسویه حساب با مدیر ایرانیم صحبت میکردم بهم گفت واقعا دوست دارم دوباره بتونم باهات کار کنم چون کار شرکتو کار خودت میدونستی و واقعا واسش مایه میذاشتی فقط این نبود که مثل یه کارمند بیای و بری 

 مدیر  لندن هم واسم ایمیل زده و اظهار شرمندگی کرده که بدلیل شرایط باید کارمندی مثل منو از دست بدن و امیدواره که اگه روزی دفتر ایران دباره باز شد من به جمعشون پیوندم 

  

تمام اینا خیلی واسم ارزشمنده .من الان یک سانی پراعتماد به نفسم ( همونطور که میبینید یک کمی هم باد کردم بابت این همه تعریف) 

 

 نمیدونم این پیچ جدیدی که توی زندگیم پیش اومده پشتش چیه؟  

چییه؟کیه؟ من بودیم 

 

ولی تصمیم دارم آستینامو بالا بزنم و با شوق و ذوق برم سراغش هر چی که باشه  سعی میکنم تبدیلش کنم به یه اتفاق خوب و مثبت  

مثلا اگه یه دیو دوسر بود . با مشت میکوبم وسط کله اش  بعدشم زنجیرش میکنم میبرمش بوستان نهج البلاغه (به خونمون نزدیکه) یه غرفه از شهرداری اجاره میکنم  بعد بلیط میفروشم به مردم بیان تماشا. 

 کلی هم پولدار میشم وقتی مردم واسه دیدن یه اشتباه کوچولو ۴۰۰۰ تومن میریزن دور واسه یه دیو بزرگ ارزششو داره ۱۰۰۰۰ تومن بدن. مگه نه؟ 

 

شرایط ویژه پیش فروش بلیطو متعاقبا اعلام میکنم 

به دوستای وبلاگیم بلیط دونفره رایگان میدم . میزارم به شاخش هم دست بزنید . 

  

پس با همت فراوان میرم به سراغ فتح پیچ عزیز  

 

به قولی گفتنی شاید زندگی اون جشنی نباشه که من انتظارشو داشتم ولی حالا که دعوت شدم باید با جون و دل قر بدمmahsae-ali

 

اطلاعیه: 

از امروز به مدت یک هفته نمی آپم یعنی تا وقتی که اینترنت پرسرعت خونه ردیف بشه بعدش شخصا از خجالت همتون در میام 

از همین حالا دلم واستون تنگیده  

 

اون اتفاق خوبی که مدتی پیش درباره اش امیدوار بودم یادتونه؟ 

امروز صبح به وقوع پیوست و من وسعید خرامان و خرامان رفتیم ایران خودرو ماشینمونو تحویل گرفتیم  . 

الان یک کمی تو هپروتم بعد از سه سال بی ماشینی ...mahsae-ali 

دو ماه پیش تصورشو هم نمیکردیم که همچین روزی صاحب یه ماشین صفر باشیم .  

 

واسه همین من و سعید از صبح تا حالا این شکلی هستیمmahsae-ali

 

 اگه یه وقت توی ترافیک دیدی توی ماشین بغلیتون  دوتا شنگول خوشحال دارند دست در گردن هم اشک شوق میریزند . سعی کنید درکشون کنید.

 

خدا جونم چه جوری بگم خیلی ممنونم؟ از اعماق وجودم از اون ته ته mahsae-ali 

 

 

دیگه باید برم مثلا به جوجو جون قول دادم مختصر تر فک بزنم . مادرززادیه کم کم درست میشم

 

منو یادتون نره ها به زودی برمیگردم  mahsae-ali

 

 

سانی دلش شکسته

نمیدونم از کجا شروع کنم همیشه بهتون گفتم که از خانواده سعید راضیم و واقعا هم هستم و خداییش هم ۵ تا خواهرش دخترهای خوب و مهربون و شادی هستند هم مامانش فوق العاده مهربون و بامحبته که من از صمیم قلبم بدون هیچ اغراقی دوستش دارم و نسبت بهش احساس محبت میکنم . هم داداشش و هم باباش همه منو دوست دارند و منم همینطور . 

 

اووما مدتیه احساس میکنم یه جاهایی اونجور که محبت میکنم جواب نمیبینم و خیلی جاها در حقم کوتاهی شده. 

مثلا در مورد رسوم خودشون خیلی کارهایی که الان از دامادشون توقع دارند رو واسه من نکردند. 

عیدها رسم دارند حتما واسه عروس از سرتا پا لباس مهمونی و خونه و مانتو وکفش و یک طلای درست و حسابی هدیه میبرند ولی عید اول من به دوتا النگوی ساده و نازک ختم شد که البته من کلی تشکر کردم و اصلا هم اون موقع چیزی به روی سعید نیاوردم. 

ولی هدایای عید اول ففی (خواهر دوم سعید که الان نامزده) دقیقا همون چیزایی بود که رسمشون بود.   

 

بذارین یه چیزیو تعریف کنم من خودم از مراسم نامزدی خوشم نمیاد و به نظرم لوسه که همه کارهایی رو که آدم توی عروسیش میکنه دوبار انجام بده واسه همین از اول به سعید گفتم که نامزدی نمیگیریم ولی خانواده ام چون میخواستن حرفی توش نباشه واسه بله برونم سنگ تموم گذاشتن. یعنی هزینه بله برون من نزدیک دو ملیون تومن شد.(۳ سال پیش) چندین نوع غذا از معروفترین رستورانها: مثلا جوجه از اسفندیاری  کباب از نایب باقالی پلو و گوشت از فارسی و چندین وچند نوع غذا و دسرها و سالادهای مختلف دیگه. 

انواع میوه های فصل که چون اول تابستون بود هم متنوع بود هم گرون و شیرینی خشک و تر و بسیار متنوع از گلبن ولادن و خانو م طلا . و انواع مغز های آجیلی از تواضع  

به اضافه هزینه های جانبی مثل کرایه صندلی و میز و خدمه و کارگر و... 

 دیگه از آرایشگاه و لباس چیزی نمیگم  

 بعد اسمش بود که نامزدی نگرفتیم . جالبه که یکبار نامزدی دوست خواهر سعیدو رفتیم که مثلا خانواده دختر گرفته بودند اولا فقط خانمها دعوت داشتند بعدشم تمام پذیراییش یک  بشقاب بود که دست هر نفر میدادند شامل یک موز یک سیب و یک خیار و یکدونه شیرینی دانمارکی .شام هم خبری نبود . 

نامزدی خواهر بزرگه سعید هم ظاهرا همینطور بوده به اضافه یک چلو مرغ که توی خونه خودشون پخته بودند . 

خدا شاهده که اصلا واسه من این چیزا مهم نبوده و همیشه ازین حرفهای خاله زنکی بدم میومده و دلم نمیخواسته ذهنمو مشغول این تنش ها کنم. ولی الان یه چیزایی میشنوم که واسم گرون تموم میشه . ولی یه موقع هایی یه چیزایی میشنوم که واسم سنگینه 

در مورد دخترخاله سعید شیلا که واستون گفتم توی پستهای قبلی مراسم نامزدیشو پدرشوهر سنگ تموم گذاشت یعنی شام توی تالار و لباس ۶۰۰ تومنی و آرایشگاه و سرویس طلا تازه انگشتر نشون و حلقه و دستبند(همه هم درست و حسابی) به عنوان کادوی تولد عروس جدا و خلاصه با اینکه ظاهرا توی بله برون بداخلاقی کرده بود حسابی سنگ تموم گذاشت . 

واسه من جالب بود که هزینه نامزدی رو هم انداختن گردن خانواده پسر جالب اینکه واسه بله برون هم خانواده دختر کار خاصی نکرده بودند. 

فرداشبش داشتیم با خانواده سعید واسه گردش میرفتیم بیرون . ففی و نامزدش هم توی ماشین ما بودند که من به ففی گفتم جالبه که همه هزینه های مراسم رو خانواده پسر داده 

ففی: خب باید هم بده ما رسممونه مراسم عقدکنون با پسره 

 

سانی:من تا جایی که شنیدم همه جا اینجوری رسمه که یه مراسم عروسی هست که با پسره و یک مراسم نامزدی که با دختره اگه هم کسی مثل من نامزدی دوست نداشت بگیره بله برون رو مفصل میگیره 

 

ففی: نه ما رسم داریم بعد از بله برون یک نامزدی توی خونه دختر میگیریم (مثل همونایی که واستون مثالشو زدم) و بعدش هم عقد میکنیم و پسر جشن عقدکنان میگیره 

 

سانی خطاب به سعید با خنده و شوخی: ااا اینجوریاس پس چرا تو ازین رسماتون و اون تیکه های  بزرگ جهیزیه چیزی به من نگفتی؟ 

 

ففی (در دم گذاشت تو کاسه ام): خب دیگه یا مهریه سنگین یا این چیزا 

 

سانی:  

 

منو میگی ازین واکنش سریع و تاکتیکی ففی لال شدم وگرنه حالا میدونم که باید اینجوری جوابشو میدادم: 

سانی (در رویا):به قول سعید انقدر من خودم و خانوادهام ارزش داریم که واقعا ۱۰۰۰ تا سکه که سهله ۱۰۰۰۰ سکه هم به عنوان مهریه من کم بوده و حتی گفتنش  و اسم مهریه رو اوردن هم کار قشنگی نیست 

 

ولی طبق معمول اونجایی که باید جواب بدم لال مردم 

 

درسته که مهریه من ۱۰۰۰ بود ولی تازه اینم طبق رسوم خونواده ما پایین بود درست یا غلط توی فامیل ما مهریه زیر ۳۰۰۰ سکه نداریم.و من به خاطر سعید خونوادمو راضی کردم. 

 

به نظر من وجود و شخصیت خود فرد مهمه نه فاکتورهای دیگه ولی همون فاکتورها رو هم بخواییم در نظر بگیریم من به عنوان یک دختر مهندس با خانواده ای از دم تحصیلکرده (خواهر و دادشهای  من هرکدام واسه خودشون تو جامعه آدمهای کله گنده ای هستن. مادر و پدرم هم در شهر و فامیل همینطور .حتی نسلهای قبلمون مثلا پدربزرگم که رئیس شهربانی بود خدابیامرز) 

از نظر وضع مالی و کلاس اجتماعی هم همینطور و حتی از نظر قیافه اگه از خودم تعریف نکنم همیشه همه از خوشگلی من تعریف میکردند. 

اون وقت شما باشی خودت توی ذهنت یه مقایسه کوچولو نمیکنی که شیلا که نه موقعیت خونوادگی منو داره نه تحصیلات و تازه ۲ سال هم از پسره بزرگتره رو اگه خانواده شویش اونقدر تاقچه بالا میزارن پس خانواده شوی من چه کارها که نباید واسه من میکردند. 

کما اینکه بارها دیدم چقدر همه جا با افتخار از من به عنوان عروسشون یاد میکنند و در جمع های مختلف فامیل و آشنا واقعا با سربلندی از انتخاب پسرشون حرف میزنند.

 

میگم واسم سنگین بود چون من تا به حال سابقه نداشته یکبار بابت این چیزا توی خانواده سعید شکایتی کنم و لب تر کرده باشم . 

منکر نمیشم که به جون سعید چه غرها که نزدم بابت کل کل و کم نیاوردن. 

 ولی هیچ وقت هر چی هم بهم فشار امده بوده هیچی به روی خانوادش نیاورده بودم. حالا ففی  نه بذار نه وردار همچین حرفیو بهم بزنه واقعا به همه جام فشار میاد. 

تازه ازین دلم میسوزه که من با خواهرشوشوهام رابطه خیلی خوب و صمیمانه ای دارم و خودمم آدم خوش مشرب و خوش قلبی هستم(حالا نگید چقدر از خودش تو این پست تعریف میکنه ولی از هر کی که منو میشناسه اگه بارزترین خصوصیت منو بپرسید اول از همه مهربونی و دل رحمیمو میگه) 

به طوری که حتی اون شب هر چی اومدم یک کمی سرسنگین بشم با ففی نتونستم اصلا دست خودم نیست. نمیتونم خودمو واسه کسی بگیرم. 

ازین بیشتر دلم میسوزه که من واسه همه خواهرشوشو هام مثل یه خواهر بودم تا زنداداش. 

مثلا همین ففی از زمان مجردیش و دوستیش گرفته تا همین حالا که نامزده. 

کارهایی واسش کردم که خواهرش واسش نکرده. چقدر واسش لاپوشونی میکردم که با نامزدش که اون موقع دوست بودند برندبیرون حتی خوارکی و ساندویج هم براشون میذاشتم.  

چقدر سنگ صبورش بودم .  

چقدر بعد از عقدشون محرم و مشاور و حلال مشکلات دوتاشون بودم به طوری که شوهرش با اینکه ۱۰ سال از من بزرگتره هر وقت اختلافی دارند و نیاز به مشورت و میانجی گری هست(که مواردش کم هم نیست) به من رو میاره و خیلی هم منو قبول داره. 

چقدر توی جزء جزء مسائلی که با خانواده شوهرش داشت پیش من درددل کرد و من پا به پاش غصه خوردم و کمکش کردم . 

هر وقت تحت فشار بود میاوردمش خونه خودم تا بدور از همه ریلکس کنه و آروم بشه  

حرفایی رو به من میزنه که به خواهر بزرگش و مامانش هم نمیگه 

به قول خودش خونه من از خونه خواهرش هم راحت تره.  

 

تازه با این همه تفاصیل همین ففی بعد از خواستگاریش که درست شب اولین سالروز ازدواج ما بود و ما برنامه خودمون رو کنسل کردیم و این همه راهو تا کرج رفتیم (خانواده شوشو ساکن کرج هستند) بعد هفته بعدش یه دفعه زنگ زد که داریم میایم تهران واسه بله برون لباس بخرم که من

 برنامه  مو با مامانم کنسل کردمو ففی و خواهرای دیگه سعید و باباش عصر آمدند دنبالم محل کارم از سر کار رفتیم دنبال خرید لباس تا ساعت ۱۱ شب که رسیدیم خونه و شب هم همه خونه مابودند یادمه که روز اول پرپرم بود و پدرم درامد از کمردردو ضعف . بعد تازه همونجا متوجه شدم که  دو شب قبل خانواده داماد اومدن صحبتهای نهایی رو کردند و مهریه تعیین شده و شرط و شروطهارو گذاشتن . و روح من و سعید به عنوان داداش بزرگ عروس ازین ماجرا خبر نداشت  و هیچکس به ما هیچی نگفته بود که همچین جلسه ای هست .ولی من همون موقع هم هیچی نگفتم که البته به نظرم این بی خبر گذاشتن ما نوعی بی احترامی بود ولی بازم گذشت کردم و به روی خودم نیاوردم.

ففی جان حقش نبود بعد از ۳ سال اولین باری که من یه حرف زدم اینجوری دلمو بشکنی.

 

یه مسئله دیگه هم که اذیتم میکنه مسئله تولدمه . من همیشه واسه تولد خواهرهای سعید حتما تلفنی تبریک گفتم و اگه هم اونجا بودم حتما کادو خریدم مثلا خواهر بزرگه سعید که چند وقت پیش تولدش بود، به قول خودش من اولین نفری بودم که بهش تبریک گفتم چند روز بعدش هم که مصادف با روز پدر بود رفتیم خونه مامان سعید خودش بیخبر کیک خریده بود به عنوان شیرینی تولدش اورده بود اونجا که من فوری به سعید زنگ زدم که واسش کادو بخره . یا واسه ففی پارسال چقدر دنبال کادو و جعبه همرنگش گشتم .یا امسال عید واسه همه کادهای خوشگلی خریدم و واقعا وقت گذاشتم واسه هدیه هام. که فقط یکی از خواهرهی سعید به من عیدی داد ولی بازم برا مهم نبود. 

از اون ور واسه تولد سعید هم هیچکی کادو نخرید . در صورتیکه بدون اینکه من چیزی بگم خوانواده من همیشه تولد سعید یادشونه و همه بهش تبریک میگن و با اینکه تولد دسته جمعی واسش نمیگیریم(چون سعید میگه دوست ندارم بقیه رو به زحمت بندازم) ولی مامانم حتما مارو واسه شام دعوت میکنه و غذاهای مورد علاقه سعیدو میپزه و همه هم واسش کادو میگیرند . 

 

ولی  روز تولد امسال من هیچ کی از خانواده سعید به من زنگ نزد . و بعد از اینکه سعید یادآوری کرده بود فرداش ۲ تا از خواهرهای سعید و مامان و باباش زنگ زدند و پس فرداش هم یکیشون  زنگ زد و شیلا هم اس ام اس داد که هم تولدمو تبریک بگه هم بله برونش دعوت کنه 

 

خواهر بزرگه(که من اول از همه تولدشو تبریک گفته بودم) و کوچیکه  هم هیچی دادشش هم هیچی. 

جمعه هم که ما واسه نامزدی رفتیم و فرداش هم اونجا بودیم خبری نبود . 

سعید میگه توی خانواده ما اونجوری متداول نیست واسه همه تولد بگیریم و این حرفا ولی من دیدم که خواهرهای سعید همه شون واسه هم کادو میگیرند ولی تا حالا ندیدم یکی واسه سعید کادو بگیره فقط اون سالی که نامزد بودیم و من خونه بابام یه جشن تولد مفصل سورپرایز واسه سعید گرفتم ، کادو دادند اونم نه کادوهای آنچنانی.  

 

برخلاف چیزی که سعید میگه من فکر نمیکنم این دلخوریم بچه گانه باشه . چون من همیشه محبت کردم دوست دارم این محبتو متقابلا ببینم . به خدا اگه خانواده سعید آدمهای بدجنس و ناراحتی بودند اصلا این قضیه واسم مهم نبود . ولی چون مهربون و دوست داشتنی هستند ازشون بعیده و هم اینکه چون من واقعا رابطه ام با خواهر شوهرام  خوبه و بیشتر از  زندادش واسشون خواهر بودم. و محرم اسرارشون. 

همین خواهر بزرگه سعید واقعا خانوم و ماهه . یکذره بدجنسی و اذیت توی وجودش نیست .  

من واقعا باهاشون اوقات خوشی رو دارم و به اندازه موقعی که توی جمع خانواده خودم هستم بهم خوش میگذره به طوریکه بارها خواهر کوچیکه های خودم بهم انگ آدم فروشی زدند و میگن خواهرهی سعیدو بیشتر از ما دوست داری.  

 

درسته که من اگه توی دنیا فقط سعید تولدمو یادش باشه وفقط با یک شاخه گل بهم تبریک بگه، ارزشش واسم از همه چی بیشتره. ولی از اطرافیانم توقع دارم اگه به من محبتی دارند توی همچین مناسبتهایی بهم نشون بدند. 

 

شاید من از اول خودم کم توقع بودم . مثلا ۳تا خواهر کوچیکه  سعید سر عقد و عروسی هیچ کادویی به ما ندادند با اینکه دوتاشون شاغل بودند و اون یکی هم همسن خواهر کوچیکه من بود( خواهر من با وجود اینکه اون موقع تازه دانشگاه قبول شده بود و درآمدی نداشت ولی یک انگشتر درشت و خوشکل بهمون هدیه داد. ) 

حالایکی از همون خواهرهای شاغل سعید واسه عروسی خواهرش میخواد یک ماکرویو کادو بده.! 

 

وقتی به این چیزا فکر میکنم هم دلم میگیره هم نمیدونم باید چیکار کنم. 

دلم میخواد دارم به عنوان یه دوست منو راهنمایی کنید. 

 

از اونجایی که من اهل هم جوابی و طعنه زدن نیستم و نمیتونم  با کسی که دوستش دارم سرسنگین باشم ،چه طور ناراحتیمو بهشون نشون بدم؟ 

ازین به بعد چه رفتاری داشته باشم؟ مثلا واسه تولد خواهرشوهرام چیکار کنم؟  

 

واقعا ممنون میشم اگه خواهرانه راهنماییم کنید 

 

هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم

  

ممنون از وقتی که واسه من گذاشتید

آن سفر کرده که صد قافله دل به همراه دارد

 هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

 

دیشب کمکش کردم وسایل سفرشو آماده کنه .هنوز نرفته دلم واسش تنگ بود 

 

صبح ساعت ۵ با صدای ساعت بیدار شدیم یک لیوان نسکافه واسش درست کردم از زیر قران ردش کردم . محکم بگلم کردSmiley هوارتا بوسیدمش و راهی سفر شد.  

 

 

خواهر کوچیکه من الی خانوم دانشجوی اصفهانه و بعد از دوسال تحمل مصائب خوابگاه امسال خونش به جوش اومد و قد علم کرد و فریاد تظلمش گوش فلک را کر نمود.mahsae-ali 

 

این شد که بزرگان خانواده تصمیم گرفتند دوسال باقی مانده رو واسش خونه اجاره کنند و بعد از تماسهای مکرر شوهرخواهر بزرگم با آشنایان اصفهانی چند مورد خونه پیدا شد . وقرعه رفتن اصفهان و قولنامه نوشتن به نام من و سعید افتاد . 

من بدلیل دانشگاه نتونستم برم و سعیدکم امروز صبح با  الی و لی لی راهی اصفهان شدند. 

 

احتمالا تا شب کارشون تموم میشه و امشب برمیگردند ولی من نمیدونم چرا اینقدر دلم واسه سعید تنگ شده  

 

 

با اینکه روزهای دیگه هم از صبح تا شب همدیگه رو نمیدیم ولی امروز که راهی شد بره من یه دفعه بغضم گرفت . بعد از رفتنش  نتونستم دیگه توی تختمون بخوابم بالش سعیدو بغل کردم و روی مبل جلوی تلویزیون پخش شدم و دیگه خوابم نبرد. 

 

سعیدجونم مرتب در تماس بوده الان رسیدند اصفهان و دارند خونه میبینند .  

 

الی خیلی اصرار کرد منم برم ولی نمیتونستم الان هی میگم کاش منم رفته بودم نه به خاطر تفریح و مسافرت واسه دلتنگیم. کلا از سفر کردن عزیزانم خوشم نمیاد.  

 

یادمه یک خواستگار پر و پا قرص داشتم که شرایط خانواده و مالی و ... فوق العاده توپ بود . یعنی یه چیزی ماورای رویاهای هر دختری واسه شریک زندگیش و همه شهر آویزون من بودند که قبول کنم ولی من زیر بار نرفتم . به این دلیل که طرف مهندس کشتیرانی بود اونم روی کشتی های بین الملل و همیشه باید توی سفر میبود درسته که منم میتونستم باهاش برم ولی تا کی؟ 

البته الان خیلی خوشحالم که قبول نکردم جون در اون صورت شانس بودنبا شاهزاده سعیدو از دست میدادم  mahsae-ali 

 

 

خلاص بگم من دلم واسه شوشوم تنگیده .  یه وقت نگین چقدر سانی لوسه . خب دست خودم نیست . 

میدونم سفر قندهار نرفته ولی دارم واسش بال بال میزنم mahsae-ali 

 

حالا تازه امکان داره سعید شغلشو تغییر بده و یک کاری هست که مرتب باید بره مسافرت نمیدونم اون موقع باید چیکار کنم؟؟؟

 

سعید جونم امروز یکی از اون وقتهایی بود که دوباره فهمیدم چقدر عاشقتم 

 

بهت افتخار میکنم که همیشه میتونم بهت تکیه کنم. به اینکه عین یه برادر  هوای خواهرمو داری به اینکه...  خیلی چیزا هست اگه همه رو بنویسم اشکم درمیادا 

 

در ضمن عنوان پست باید تصحیح بشه بیخود کردند صد قافله دل ها  (دهو)(سانی غیرتی میشود)

فقط یک قافله دل همراهت هست اونم همش مال خودمه 

 

زود زود برگرد یه خونه گرم ویه همسر عاشق بیصبرانه منتظرت هستند.

کوچولو ها کوچولوها پیوندتان مبارک

اول از همه بگم اصلا منظورم به همه اونایی نیست که در سن پایین عاشق میشن اگه واقعا عاشق باشند توی هر سنی قشنگه . و اگر شخصی به رشد عقلی و استقلال کافی رسیده باشه هر سنی که باشه میتونه ازدواج کنه. پس لطفا به هیچکی برنخوره. 

 

 ولی من خودم همیشه مخالف ازدواج زیر ۲۰ سالگی بودم. چرا؟ 

چون که هنوز تو اون سن آدم خودشو و نیازهاشو نشناخته تا این بدونه از طرف مقابلش چه انتظاری غیر از حرفهای قشنگ و اندام قشنگ و چشم و ابروی قشنگ داره . 

 یه عالمه کارو فعالیت هست که فقط توی دوره مجردی به آدم مزه میده و هرکی اون کارا نکنه بعدا حسرتش به دلش میمونه( فکر بد نکنیدا مثلا مسافرت با همسن و سالهای مجردو شیطونی های دخترونه یا پسرونه و...). 

 کلا آدم تا به یه سن خاص نرسه هروز ایده الهاش عوض میشه و چقدر بده که یه موقع ببینه نظرش راجع به انتخاب شریک زندگیش هم عوض شده.  

من یه استاد داشتم که بسیار با کلاس و خوشپوش بود و متاهل ولی چشم چران که ظاهرا زود ازدواج کرده بود و حال در سن ۳۰ سالگی یادش افتاده بود که بعله چه فرصتهایی رو مثلا از دست داده و ازدواج زودهنگامش مانع پیشرفتش شده. البته شاید این تصورش کاملا غلط بود ولی خودش مرتب این حسو داشت و به قول معروف چشم و دلش سیر نبود.حالا ببینید طفلکی زنش چی میکشید.  

 

این همه صغری کبری چیدم تا از ازدواج قریب الوقوع دو جوجوی ۲۰ ساله و ۱۸ ساله خبر بدهم .خانوم جوجه ۲۰ساله  شیلا  دختردخترخاله سعیده و آقا جوجه هم ۱۸ساله آقای ریما . 

شیلا ازون دختر شیطونای روزگار بود که من یکی هیچ وقت فکر نمیکردم به این زودیها دم به تله بده و تازه قصد ادامه تحصیل در بلاد فرنگ را داشت و اقداماتی هم کرده بود و یکی دوبار هم یک نوک پا تا فرنگ رفته بود جهت مقدمات تحصیلات عالیه ، و... ای دوست پسر هم داشت و این که فکر کنید اولین تجربه اش بود و هول شد، اینطوری نبود . 

 سالیان متمادی بود که دوست پسر داشت یعنی فکر کنم درست از لحظه سر از تخم بدر کردنش و بسیار هم دختر زبر و زرنگ و سرو زبان دارو بامزه و شیطونی هستش و کلا خوب میتونست از پسرها سواری بگیره.  

البته این شیلا ی قصه ما پدر نداره . یک برادر داره که در بلاد فرنگ مستقر ه و یک ناپدری که از نظر سنی جای پدربزرگش هست و البته جراح بسیار معروفیست و پایه و رفیق شطرنج بابای سعید. و اوووما مادرشیلا که واسه خودش یه پست در ابعاد مثنوی هفتادمن کاغذ میطلبد. 

 مادر شیلا انسان بیخیال و جالبیه که کلا من که الان ۳ ساله عروس این خانواده هستم تکلیفمو باهاش نفهمیدم .  

علاقه شدیدی داره که امور زندگی خودشو بسپاره به دست باد و به جاش تا جایی که میتونه در امور زندگی دیگران دخالت کنه و نظرات کارشناسی از خودش در وکنهRolling Pin

. من در رابطه با این علاقه غیر طبیعی  در جریان خواستگاری و ازدواج و عروسی خودم حسابی شیرفهم شدم و چه بسا که این علاقه ایشون اشکها به چشم من آورد.  

یعنی از اون قرار خواستگاری که سعیداینا میخواستن بیان خونه بابا من تحت عنایات خاص ایشون بودم  تا بله برون و خریدهای عروسی و ...البته بگم که با ذکاوت های سعید خیلی از حمله های ایشون ناک اوت میشد . ولی چون کلا خانواده سعید به دلیل خوش قلبی و ذات مهربون و پاک خودشون همه رو عین خودشون فرض میکنند و زیادی به اطرافیان پر و بال میدن . این پر و بالها در جریان عروسیم موی دماغم شد.  

بعد جالبه با وجود محبتهای زیادی که مامان و بابای سعید در حقش کردند و مثل یک پدر و مادر به گردنش حق دارند اصلا اهل جبران نیست و مثلا بعد از ازدواج ما اصلا در مورد پاگشا چیزی به روی مبارکش نیاورد . برای من که مهم نبود ولی مامان بابای سعید خیلی دلخور شدند . کلا پدیده خاصیه و خدا زیاد وقتشو جهت یاد دادن آداب اجتماعی و کاربردهای سیستم مغز در زندگی روزمره واسه اون تلف نکرده. 

شوهر بیچاره ش که دلش خونه از دستش و با وجود این که واسه خودش ژزشک معروفیه و کلی بروبیا داره از پسش برنمیاد.اصلا نه مراعات مقام اجتماعی شوهره رو میکنه نه احترامی که لازمه رو بهش میذاره نه وقتشو بابت رسیدگی به اون هدر میده. گفتم که علاقه ای به زندگی و امورات خودش نداره. سالی به دوازده ماه هم شوهره رو ول میکنه واسه خودش این ور اون ور سرگرمه. شوهره واسش اسم گذاشته. بهش میگه :مصیبت 

اکه بخوام شرح بدم خیلی زمان و انرژی میبره فقط این مقدمه رو داشته باشید تا از برخوردش با قضیه ازدواج تنها دخترش تعجب نکنید.  

القصه این شیلای ما روز سیزده به در امسال جلوی چشمان من توی باغ با ریما سر کل کل و شیطونی شماره رد و بدل کردند و قرار گذاشتند.  شیلا اون موقع  هم یه دوست پسر ثابت داشت و  هم توی نخ یک نفر دیگه به قول خودش یک تیکه باحال همه چیز تموم  بود و میگفت اگه اون تیکه (در زمان ما بهش میگفتیم کیس مناسب . منو ببخشید من عینا بعضی از اصطلاحات ادبیات جوجه هارو نقل میکنم جهت حفظ امانت در نقل قول) پا بده باها ش تریپ ازدواج برمیداره و بقیه رو بیخیال میشه(ادبیاتو حال کردین؟)  

 

خلاصه جهت مزاح و دست گرمی یک قرار با ریما خان گذاشتند و در طی ملاقاتهای اولیه به این نتیجه رسیدند که گویا خدا این دو را از برای هم خلق نموده و یک روح گشتند در دو کالبد  

 

 شمس الملوک خانم (مامی شیلا) از بعد از عید جهت ساخت ویلا در شمال به سر میبرد و هیچ نگرانی بابت دخترش نداشت و ناپدری هم بسیار پرمشغله بود و کلا هم شیلا زیاد بهش رو نمی داد که در مسائل خصوصیش دخالت کنه(علی رغم اینکه خیلی شیلا رو دوست داره) 

بنابراین شیلا و ریما  در طول ۶ ماه گذشته بدون هیچ محدودیتی بیشتر اوقاتشون با هم میگذروندند و تا جایی که پا میداد به هم وابسته شدند . شیلا ارتباطشو با بقیه دوست پسرهاش قطع کرد و ریما هم که این اولین و آخرین دوست دخترش بود و به قول خودش از اول هم قصدش جدی بود. در کل این دوران فکر کنم شمس الملوک دوبار به مدت ۲ روز اومد تهران . 

یادمه قبل از این جریان همیشه شیلا خونه سعیداینا بود و کلا عین یکی از خواهرهای سعید و همیشه در همه برنامه ها با ما بود . دکتر هم که همیشه اونجا بود ولی بعد از دوستیش با ریما دیگه اونقدر وقتش صرف ریما میشد که کمتر اونجا میدیدمش.  

مادر ریما بعد از اطلاع از دلداگی پسرش کمر همت بست که این طفلان نوپا را به وصال هم برساند و قرار مدار خواستگاری رو گذاشتند و همه چی باسرعت باورکردنی پیش رفت یعنی هفته پیش سه شنبه خواستگاری جمعه بله برون  پنج شنبه این هفته هم جشن نامزدی 

 

 من هفته پیش که شیلا در یک sms چند منظوره هم تولدمو تبریک گفت هم خبر بله برون رو داد هم دعوتمون کرد به مدت چند ثانیه چشمهام روی صحفه گوشیم چپول شد 

 

شبش هم که ففی(یکی از خواهر شوشوها) زنگ زد تولدمو تبریک بگه( پوووف   با دو روز تاخیر فعلا ازین قضیه میگذرم تا بعد)

 و گفت فردا هم که بله برون شیلاست میایید؟  

سانی: واقعا؟ راستش من یکsms از شیلا داشتم ولی زیاد جدی نگرفتم . گفتم اگه خبری باشه حتما مامانش زنگ میزنه دعوت میکنه(چه توقع ها هیچ کی هم نه شمس الملوک آداب دان)  

ففی: مامانش که اینقدر گیجه نمیدونه داره چیکار میکنه (مثلا از روی گیجی رفته بود مطب دکی و چون اون کلا با این قضیه مخالف بود زده بود با مشت شیشه میزشو داغون کرده بود دکی هم قهر کرده بود واسه بله برون نرفت . آخه بگو زن عاقل؟ تو این موقیعت باید شوهرت را با این همه اعتبار به عنوان یک وزنه به نفع دخترت در کنار خودت نگه داری نه اینکه شوتش کنی قاطی باقالیا

سانی: وا بالاخره مادر عروسه همین یه دخترم که بیشتر نداره پس کی میخواد یاد بگیره ؟!

ففی: خبر نداری که مارو هم دعوت نکرده خودمون خودمون  رو دعوت کردیم (از سادگی و خوش قلبی خانواده سعید چی گفتم بهتون؟)  

سانی: این جوری که نمیشه ففی جون بالاخره هر کاری آدابی داره . تازه من فردا شب جایی دعوتم بهتره اگه برنامه ای هست شمس الملوک جووون!!! زودتر بهمون اطلاع بده

 

و این اطلاع دادن به کجا کشید؟ فردا ظهرش ساعت 2 خود شیلا زنگ زد دعوت کرد منم گفتم ببینم سعید برنا مه اش چیه . 

از اونجایی که شوی من یک انسان بسیار فهمیده و با شعور هست برنامه اش این بود که نمیرویم بدلایل زیر: 

اول خود شمس الملوک باید زحمت و مرارت یک دعوت تلفنی رو متقبل میشد. 

 دوم جلسه ای که پدر دختر(دکتر) توش حضور نداره ما بریم چیکار؟ 

 

منم که میدونید روی حرف شوهرم  عمرا حرف نمیزنم  

 

از مجلس بله برون هم خبر رسید که بر خلاف مادر شوهر که بسیار مشتاق بوده . بابای ریما  مثل اینکه خیلی با زنش هماهنگ نبوده .یک کم گرد و خاک کرده سر مهریه . همچنین سر وسایلی که باید پسر میخریده ،بدقلقی کرده.(خانواده سعید اینا رسم دارند واسه جهاز بعضی از تیکه های بزرگو مثل یخچال و فرش و لباسشویی و..  خانواده پسر میخره .البته بین خودمون بمونه واسه عروسی ما که چیزی در مورد این رسمشون نگفتن . هرجند اگه میگفتن هم خانواده من بدلیل تعصبی که روی جهیزیه دارند قبول نمیکردن ولی خب یه بفرما هم زده نشد

و کلی هم سر اینکه خرج تحصیل دخترو نمیدیم نطق کرده (شیلا که دانشگاه نمیرفت ولی ظاهرا الان قراره توی همون دانشگاه شهرستانی که ریما قبول شده ادامه تحصیل بده جل الخالق) 

 و بابای سعید در غیبت دایی ها و پدر شیلا نقش بزرگتر مجلس رو داشته  (البته معلوم شد به زور چاقو برده شده بوده و خودش تقصیری نداشته)هر چی میامده بازار گرمی کنه و چونه بزنه شمس الملوک  با یک حالت بهت میگفته عیب نداره عیب نداره. قبوله 

 انگار که  20  تادختر داشته و میترسیده این یکی در سن 20 سالگی رو دستش بمونه. ظاهرا خود دوتاجوجه ها هم اصرار زیادی در تسریع امور داشتند .  

 

اصلا به من چه ؟ این راضی اون راضی ... بابای ناراضی  

ولی از این نظر قضیه برام جالب بود که در خانواده ما کلا همه چی 180 درجه متفاوته . مثلا جلسه اول که خانواده سعیداینا میخواستند بیان خونه مون مامانم از قبل بهشون تاکید کرد که این فقط یک جلسه آشنایی خانواده ها است و حرفی از مهریه و مراسم واین چیزا نباید باشه. تازه طفلی سعیدکم تا اون موقع چندین بار گل و شیرینی به دست به شرکت داداشم، مطب شوهرخواهرم و... مراجعه کرده بود و از فیلترهاو خطرهای گوناگونی عبور کرده بود

 از خواستگاری تا بله برون ما چند ماه طول کشید . 

 

چه میدونم شاید دوره زمونه توی این مدتی که من توی غارچرت میزدم خیلی عوض شده. 

ولی من اگه بخوام دخترمو شوهر بدم هنوزم از همون شیوه مامانم استفاده میکنم .(توهم زدم حالا کو دختر؟به قول جهانگیر شاه دولول: مامان دخملشو بوخوله؟)   

 

پی اس 1: همین حالا شیلا زنگ زد و رسما واسه نامزدیش دعوتم کرد (کلا شمس الملوک مثل اینکه از تلفن خوشش نمیاد یا از من؟ یا همه موارد؟) 

گفتم شما هم بیخبر نباشید به همین سرعت تالار گرفتندو آتلیه و لباس وآرایشگاه  همه رو هم خانواده پسر گرفتند.  

 

نه به اون کرکری ها باباهه نه به این خدمات و جانفشانیهای پی در پی  

شاید اونقدرها هم که من فکر میکنن این شیلاهه جوجه نیست و این منم که جوجه ام  

شرح آیکون:این شیلاست که پستونک سانی رو میذاره توی دهنش و میگه بیا عزیزم تو هنوز طفلی

  

پی اس 2: به هر حال پنج شنبه مراسم نامزدنگ دعوتیم منم تا عصرش کلاس دارم فکر کنم باید آرایشگاهو بیخیال بشم برم تو کار پوستیژ نه!!! گفتم که پوستیژ نه سشوار  

این آیکونا با من هماهنگی ندارند 

 

 

پی اس ۳: از دیروز عصر تا حالا نمیدونم چی شده هرچی میخوام واسه دوست جونام نظر بزارم صحفه نظرات باز نمیشه مثلا چقدر دوست دارم در مورد خونه یاسی بهش بگم نمیشه اگه شما دیدینش سلام منو بهش برسونید

نمیدونم وبلاگها ترکیده اند یا اینترنت ترکیده یا پی سی من ترکیده؟ 

هر چی هست یه چیزی ترکیده

پس زن گرفتم واسه چی؟

بعضی جملات قصار سعید خان هستند که به طرز عجیبی باعث ظهور دانه های کهیر در روح و روان من میشوند. یکیش همینه . 

  

قضیه چیه؟ جونم واستون بگه که: 

چند شب پیش بنده بسان کوزتی جان بر کف کلیه امور ریز و درشت خانه را با همتی مضاعف به نحو احسن انجام دادم اموری از قبیل ظرف شستن نظافت ، پختن شام خوشمزه مورد علاقه شوشو و از این دست امور ریز و درشت. 

و در عین حال ذهنم هم مشغول مصائبی که در پست قبل گفتم بود تا اینکه در واشد و یه سعید دودید اومد تو خونه و کوزت سیندرلا شد. البته با حفظ سمت به پذیرایی با میوه و شام مشغول  شدم و در این مدت سعیدجون تکیه داده بر نازبالش از عوض کردن کانالهای ماخپاره با سرعت ۱۰ کانال در ثانیه لذت میبرد و البت با لبخندی ژکوندبار بر خدمات و جانفشانیهای سانی نظارت مینمود .واز شام خوشمزه مورد علاقه ملوکانه محظوظ میشد.  

 

سانی هم که سیندرلایی جارو به دست با همت کوزت و بینش حنا میباشد درک کرد که شویش خسته است و هیچ گونه چشمداشتی جهت تکان دادن اعضای بدن از ایشان نداشت. و به تنهایی در عرصه خدمت و خانه داری میتاخت تا اینکه در مرحله ظرف شستن  کمی دچار فشار روحی شد. بالاخره کاسه صبر حنا هم لبه ای داره. 

خلاصه خطاب به سعید که همچنان سرخوشانه مست از لذت گشت و گذار در کانالهای ماخپاره بود گفتم: سعید جونم ظرفهای شامو میشوری؟ 

سعید من دیشب شستم (گویا یکبار  ظرف شستن برای یک عمر کافیست اون بچه اس که یکیش خوبه دوتاش بسه سعیدخان ) 

در ادامه:الان خسته ام تو نشور من فردا میشورم  

 

در اینجا باید یک گیومه باز کنم و دراین مورد نکاتی را متذکر شوم اون فردای سعید خان به پس فردا و پسون فردا تبدیل میشه و ظرفها بوی تعفن میگیره و سانی هم به یک هیولای خانگی تبدیل میشه تا سعید به خودش بیاد و به سوی ظرفشویی بشتابد.  

یه چیز خند ه دار هم بگم یه موقع هایی که هردومون خیلی خسته ایم سعید به اصرار از من میخواد ظرفارو نشورم و استراحت کنم و جالبه که واقعا ناراحت میشه وقتی میرم سراغ ظرفها و به زور منو میکشه کنار ولی خب فرداش که اون خونه نیست دوباره خودم باید بشورمشون. 

 

خلاصه من مشغول ظرفشویی شدم و عمدا هم سر و صدای ظرفهارو در میاوردم که سعید بشنوه ولی سعیدچنان عاشقانه به صحفه تلویزیون چشم دوخته بود که از دنیا و مافیها بیخبر مینمود اما با یک زمان بندی دقیق درست در لحظه ای که آخرین تکه ظرفو آبکشی میکردم از خلسه بیرون اومد و گفت سانی عزیزم چیکار میکنی ؟ 

سانی: دارم ظرف میشورم 

سعید: عزیزم گفتم که نشور فردا خودم میشورم!!! 

 

انکار نکن سعیدخان که آمارتو دارم بار اولت نیست که قبلا هم ازین حقه و زمان بندی استفاده کردی عزیزم 

 

خلاصه بعد از ظرف شستن با دستمال جادویی و سیف کرم (یا به قول ترکها جیف کرم) به جان گازم افتادم و در همان حال با صدای بلند فکر کردم : 

توی این دوسال که داریم ازین گاز استفاده میکنیم تا حالا سعید یکبار هم گازو تمیز نکرده ها 

 

که در همین لحظه تاریخی سعیدجان جواب دندانشکنی به این فکرعبث من داد: 

پس زن گرفتم واسه چی؟؟؟  

  و اینچنین بود که بمب کهیر منفجر شد و من یکپارچه کهیر شدم .آخه این حرفه که میزنی آقا سعید؟ 

بیا و در حضور همه جواب منو بده؟ 

 

زن گرفتی واسه گاز پاک کردن؟واسه خونه داری؟ واسه کوزتی؟ هان؟هان؟هان؟

من اشتباه میکردم که فکر میکردم زن گرفتی واسه همراهی؟ همدمی؟ تجربه کردن خو شیها و ناخوشیها بصورت مشترک؟  

همونطور که خودت از اون شب تا حالا کاملا ملتفت شدی من حتی به شوخی ازین جمله خوشم نمیاد و بعد از شنیدنش آمپر میچسبونم.  

دیگه گفتم باجنبه ام ولی تو هم رعایت کن . 

 

گرجه که کل این پست سعید نوشت بود ولی بازم سعید نوشت: 

فکر نکن که کل خدمات ارزنده تو بیخیال شدم من برعکس تو زبانم به تعریف نیز میرود و همیشه از همیاری و خودجوشی حرکات خداپسندانه ات در امور خانه تشکر کرده و میکنم ولی درو از جونت بسان ..او نه من شیرده نباش که همه رو با یک لگد بپرونی تو باقالیها . خب؟ 

 با وجود کل این حرفها مثل همیشه جیگر منی و من خیلی دوستت میدارم . دیروز که همچین نیمچه قهر بودیم یادم افتاده بود به یه خاطره از زمان دوستیمون که کاملا هم به این ماجرا ربطی نداره. 

یادته یه بار واسه دوهفته رفته بودم شیراز و روزی که برگشتم تو سرزده اومدی دنبالم سر کار و رفتیم دردر؟ 

با اینکه ما ازین دختر پسرهای علاف نبودیم که هرروز  هر روز همدیگه رو ببینیم و همینجوری هفته ای یکبار پنج شنبه ها همدیگه رو میدیم و چه بسا که دو هفته هم میشد که نتونیم قرار بذاریم ولی اون روز دلتنگی از وجناتت میبارید و به قول خودت اون دوری مسافت خیلی بهت فشار آورده بودو همش با یک حالتی نگاهم میکردی که دلم بدجوری غش و ضعف میرفت. انگار گمشده تو پیدا کرده بودی.(خب همینطورم بود) 

 

بعدش زفتیم پارک طالقانی همون جای همیشگی که وسط درختها بود و مشرف به بزرگراه و نشستیم اونجا و دست در دست هم غروب آفتابو نگریستیم . و بدون هیچ کلامی یه عالمه  با هم حرف زدیم. 

  

عزیزم میبینی این فلفل نمک های زندگی هیچ وقت باعث نمیشه یادم بره چقدر عاشق همیم. 

 خب بگو ببینم الان که به راست هدایت شدی و منم توی فاز بخشش و چشم پوشیم، امشب شام میخوای منو کجا ببری؟