سحر روز بیست ویکم ماه رمضان بود . بعد از سحری که میخواستیم بخوابیم اومدم توی اتاق خواب دیدم سعید روی تخت نشسته تکیه داده به بالای تخت، چراغ مطالعه کنار تخت رو روشن کرده و داره قران میخونه حس خیلی خاصی بهم دست داد
همون دم در یک لحظه وایستادم ونگاهش کردم . سرشو بلند کرد لبخندی زد وگفت تو بیا بخواب
رفتم زیر پتو کنارش دراز کشیدم . سرمو به دستش تکیه دادم و چشمامو بستم در حالی که صدای زمزمه قران خوندنش توی گوشم پیچیده بود خوابم برد
اون روز صبح خوابم آرامترین خواب جهان بود...
سلام سانی جان
خوبی؟
چه خواب شیرین و دلچسبی داشتی دوستم... امیدوارم روزها و شبها یت پر باشند از این لحظات آرامش بخش و دلچسب و عشقولانه
سلام بهاره جونم


مرسی گلم منم امیدوارم و واسه تو هم همینطور
inshala ke hamishe khabaye khob dasht ebashi va aram
manam linket kardam
سلام سارا جون
خوشحالم که یه دوست جدید و خانوم و مهربون پیدا کردم
خوش اومدی عزیزم
خوشحالم کردی عزیزم بوس
ببخشید چند وقت بود بهت سرنزده بودم.گرفتارم دیگه خودت میدونی.ولی با همه اینا عاشقه نوشته هاتم
سلام المیرا جون
میدونم عزیزم خیلی گرفتاری اونم چه گرفتاری شیرینی عروس خانوم
دیگه وارد لحظه شمار روزهای مانده به عروسی شدی
امیدوارم همه چی واست در حد عالی پیش بره
منم عاشق معرفتتم که با این همه گرفتاری منو فراموش نمیکنی
میبوسمت