آن خط سوم منم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی یکی را هم او خواندی و لاغیر، یکی را هم او خواندی هم غیر، یکی را نه خود خواندی نه غیر ... آن خط سوم منم

آن خط سوم منم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی یکی را هم او خواندی و لاغیر، یکی را هم او خواندی هم غیر، یکی را نه خود خواندی نه غیر ... آن خط سوم منم

کوچولو ها کوچولوها پیوندتان مبارک

اول از همه بگم اصلا منظورم به همه اونایی نیست که در سن پایین عاشق میشن اگه واقعا عاشق باشند توی هر سنی قشنگه . و اگر شخصی به رشد عقلی و استقلال کافی رسیده باشه هر سنی که باشه میتونه ازدواج کنه. پس لطفا به هیچکی برنخوره. 

 

 ولی من خودم همیشه مخالف ازدواج زیر ۲۰ سالگی بودم. چرا؟ 

چون که هنوز تو اون سن آدم خودشو و نیازهاشو نشناخته تا این بدونه از طرف مقابلش چه انتظاری غیر از حرفهای قشنگ و اندام قشنگ و چشم و ابروی قشنگ داره . 

 یه عالمه کارو فعالیت هست که فقط توی دوره مجردی به آدم مزه میده و هرکی اون کارا نکنه بعدا حسرتش به دلش میمونه( فکر بد نکنیدا مثلا مسافرت با همسن و سالهای مجردو شیطونی های دخترونه یا پسرونه و...). 

 کلا آدم تا به یه سن خاص نرسه هروز ایده الهاش عوض میشه و چقدر بده که یه موقع ببینه نظرش راجع به انتخاب شریک زندگیش هم عوض شده.  

من یه استاد داشتم که بسیار با کلاس و خوشپوش بود و متاهل ولی چشم چران که ظاهرا زود ازدواج کرده بود و حال در سن ۳۰ سالگی یادش افتاده بود که بعله چه فرصتهایی رو مثلا از دست داده و ازدواج زودهنگامش مانع پیشرفتش شده. البته شاید این تصورش کاملا غلط بود ولی خودش مرتب این حسو داشت و به قول معروف چشم و دلش سیر نبود.حالا ببینید طفلکی زنش چی میکشید.  

 

این همه صغری کبری چیدم تا از ازدواج قریب الوقوع دو جوجوی ۲۰ ساله و ۱۸ ساله خبر بدهم .خانوم جوجه ۲۰ساله  شیلا  دختردخترخاله سعیده و آقا جوجه هم ۱۸ساله آقای ریما . 

شیلا ازون دختر شیطونای روزگار بود که من یکی هیچ وقت فکر نمیکردم به این زودیها دم به تله بده و تازه قصد ادامه تحصیل در بلاد فرنگ را داشت و اقداماتی هم کرده بود و یکی دوبار هم یک نوک پا تا فرنگ رفته بود جهت مقدمات تحصیلات عالیه ، و... ای دوست پسر هم داشت و این که فکر کنید اولین تجربه اش بود و هول شد، اینطوری نبود . 

 سالیان متمادی بود که دوست پسر داشت یعنی فکر کنم درست از لحظه سر از تخم بدر کردنش و بسیار هم دختر زبر و زرنگ و سرو زبان دارو بامزه و شیطونی هستش و کلا خوب میتونست از پسرها سواری بگیره.  

البته این شیلا ی قصه ما پدر نداره . یک برادر داره که در بلاد فرنگ مستقر ه و یک ناپدری که از نظر سنی جای پدربزرگش هست و البته جراح بسیار معروفیست و پایه و رفیق شطرنج بابای سعید. و اوووما مادرشیلا که واسه خودش یه پست در ابعاد مثنوی هفتادمن کاغذ میطلبد. 

 مادر شیلا انسان بیخیال و جالبیه که کلا من که الان ۳ ساله عروس این خانواده هستم تکلیفمو باهاش نفهمیدم .  

علاقه شدیدی داره که امور زندگی خودشو بسپاره به دست باد و به جاش تا جایی که میتونه در امور زندگی دیگران دخالت کنه و نظرات کارشناسی از خودش در وکنهRolling Pin

. من در رابطه با این علاقه غیر طبیعی  در جریان خواستگاری و ازدواج و عروسی خودم حسابی شیرفهم شدم و چه بسا که این علاقه ایشون اشکها به چشم من آورد.  

یعنی از اون قرار خواستگاری که سعیداینا میخواستن بیان خونه بابا من تحت عنایات خاص ایشون بودم  تا بله برون و خریدهای عروسی و ...البته بگم که با ذکاوت های سعید خیلی از حمله های ایشون ناک اوت میشد . ولی چون کلا خانواده سعید به دلیل خوش قلبی و ذات مهربون و پاک خودشون همه رو عین خودشون فرض میکنند و زیادی به اطرافیان پر و بال میدن . این پر و بالها در جریان عروسیم موی دماغم شد.  

بعد جالبه با وجود محبتهای زیادی که مامان و بابای سعید در حقش کردند و مثل یک پدر و مادر به گردنش حق دارند اصلا اهل جبران نیست و مثلا بعد از ازدواج ما اصلا در مورد پاگشا چیزی به روی مبارکش نیاورد . برای من که مهم نبود ولی مامان بابای سعید خیلی دلخور شدند . کلا پدیده خاصیه و خدا زیاد وقتشو جهت یاد دادن آداب اجتماعی و کاربردهای سیستم مغز در زندگی روزمره واسه اون تلف نکرده. 

شوهر بیچاره ش که دلش خونه از دستش و با وجود این که واسه خودش ژزشک معروفیه و کلی بروبیا داره از پسش برنمیاد.اصلا نه مراعات مقام اجتماعی شوهره رو میکنه نه احترامی که لازمه رو بهش میذاره نه وقتشو بابت رسیدگی به اون هدر میده. گفتم که علاقه ای به زندگی و امورات خودش نداره. سالی به دوازده ماه هم شوهره رو ول میکنه واسه خودش این ور اون ور سرگرمه. شوهره واسش اسم گذاشته. بهش میگه :مصیبت 

اکه بخوام شرح بدم خیلی زمان و انرژی میبره فقط این مقدمه رو داشته باشید تا از برخوردش با قضیه ازدواج تنها دخترش تعجب نکنید.  

القصه این شیلای ما روز سیزده به در امسال جلوی چشمان من توی باغ با ریما سر کل کل و شیطونی شماره رد و بدل کردند و قرار گذاشتند.  شیلا اون موقع  هم یه دوست پسر ثابت داشت و  هم توی نخ یک نفر دیگه به قول خودش یک تیکه باحال همه چیز تموم  بود و میگفت اگه اون تیکه (در زمان ما بهش میگفتیم کیس مناسب . منو ببخشید من عینا بعضی از اصطلاحات ادبیات جوجه هارو نقل میکنم جهت حفظ امانت در نقل قول) پا بده باها ش تریپ ازدواج برمیداره و بقیه رو بیخیال میشه(ادبیاتو حال کردین؟)  

 

خلاصه جهت مزاح و دست گرمی یک قرار با ریما خان گذاشتند و در طی ملاقاتهای اولیه به این نتیجه رسیدند که گویا خدا این دو را از برای هم خلق نموده و یک روح گشتند در دو کالبد  

 

 شمس الملوک خانم (مامی شیلا) از بعد از عید جهت ساخت ویلا در شمال به سر میبرد و هیچ نگرانی بابت دخترش نداشت و ناپدری هم بسیار پرمشغله بود و کلا هم شیلا زیاد بهش رو نمی داد که در مسائل خصوصیش دخالت کنه(علی رغم اینکه خیلی شیلا رو دوست داره) 

بنابراین شیلا و ریما  در طول ۶ ماه گذشته بدون هیچ محدودیتی بیشتر اوقاتشون با هم میگذروندند و تا جایی که پا میداد به هم وابسته شدند . شیلا ارتباطشو با بقیه دوست پسرهاش قطع کرد و ریما هم که این اولین و آخرین دوست دخترش بود و به قول خودش از اول هم قصدش جدی بود. در کل این دوران فکر کنم شمس الملوک دوبار به مدت ۲ روز اومد تهران . 

یادمه قبل از این جریان همیشه شیلا خونه سعیداینا بود و کلا عین یکی از خواهرهای سعید و همیشه در همه برنامه ها با ما بود . دکتر هم که همیشه اونجا بود ولی بعد از دوستیش با ریما دیگه اونقدر وقتش صرف ریما میشد که کمتر اونجا میدیدمش.  

مادر ریما بعد از اطلاع از دلداگی پسرش کمر همت بست که این طفلان نوپا را به وصال هم برساند و قرار مدار خواستگاری رو گذاشتند و همه چی باسرعت باورکردنی پیش رفت یعنی هفته پیش سه شنبه خواستگاری جمعه بله برون  پنج شنبه این هفته هم جشن نامزدی 

 

 من هفته پیش که شیلا در یک sms چند منظوره هم تولدمو تبریک گفت هم خبر بله برون رو داد هم دعوتمون کرد به مدت چند ثانیه چشمهام روی صحفه گوشیم چپول شد 

 

شبش هم که ففی(یکی از خواهر شوشوها) زنگ زد تولدمو تبریک بگه( پوووف   با دو روز تاخیر فعلا ازین قضیه میگذرم تا بعد)

 و گفت فردا هم که بله برون شیلاست میایید؟  

سانی: واقعا؟ راستش من یکsms از شیلا داشتم ولی زیاد جدی نگرفتم . گفتم اگه خبری باشه حتما مامانش زنگ میزنه دعوت میکنه(چه توقع ها هیچ کی هم نه شمس الملوک آداب دان)  

ففی: مامانش که اینقدر گیجه نمیدونه داره چیکار میکنه (مثلا از روی گیجی رفته بود مطب دکی و چون اون کلا با این قضیه مخالف بود زده بود با مشت شیشه میزشو داغون کرده بود دکی هم قهر کرده بود واسه بله برون نرفت . آخه بگو زن عاقل؟ تو این موقیعت باید شوهرت را با این همه اعتبار به عنوان یک وزنه به نفع دخترت در کنار خودت نگه داری نه اینکه شوتش کنی قاطی باقالیا

سانی: وا بالاخره مادر عروسه همین یه دخترم که بیشتر نداره پس کی میخواد یاد بگیره ؟!

ففی: خبر نداری که مارو هم دعوت نکرده خودمون خودمون  رو دعوت کردیم (از سادگی و خوش قلبی خانواده سعید چی گفتم بهتون؟)  

سانی: این جوری که نمیشه ففی جون بالاخره هر کاری آدابی داره . تازه من فردا شب جایی دعوتم بهتره اگه برنامه ای هست شمس الملوک جووون!!! زودتر بهمون اطلاع بده

 

و این اطلاع دادن به کجا کشید؟ فردا ظهرش ساعت 2 خود شیلا زنگ زد دعوت کرد منم گفتم ببینم سعید برنا مه اش چیه . 

از اونجایی که شوی من یک انسان بسیار فهمیده و با شعور هست برنامه اش این بود که نمیرویم بدلایل زیر: 

اول خود شمس الملوک باید زحمت و مرارت یک دعوت تلفنی رو متقبل میشد. 

 دوم جلسه ای که پدر دختر(دکتر) توش حضور نداره ما بریم چیکار؟ 

 

منم که میدونید روی حرف شوهرم  عمرا حرف نمیزنم  

 

از مجلس بله برون هم خبر رسید که بر خلاف مادر شوهر که بسیار مشتاق بوده . بابای ریما  مثل اینکه خیلی با زنش هماهنگ نبوده .یک کم گرد و خاک کرده سر مهریه . همچنین سر وسایلی که باید پسر میخریده ،بدقلقی کرده.(خانواده سعید اینا رسم دارند واسه جهاز بعضی از تیکه های بزرگو مثل یخچال و فرش و لباسشویی و..  خانواده پسر میخره .البته بین خودمون بمونه واسه عروسی ما که چیزی در مورد این رسمشون نگفتن . هرجند اگه میگفتن هم خانواده من بدلیل تعصبی که روی جهیزیه دارند قبول نمیکردن ولی خب یه بفرما هم زده نشد

و کلی هم سر اینکه خرج تحصیل دخترو نمیدیم نطق کرده (شیلا که دانشگاه نمیرفت ولی ظاهرا الان قراره توی همون دانشگاه شهرستانی که ریما قبول شده ادامه تحصیل بده جل الخالق) 

 و بابای سعید در غیبت دایی ها و پدر شیلا نقش بزرگتر مجلس رو داشته  (البته معلوم شد به زور چاقو برده شده بوده و خودش تقصیری نداشته)هر چی میامده بازار گرمی کنه و چونه بزنه شمس الملوک  با یک حالت بهت میگفته عیب نداره عیب نداره. قبوله 

 انگار که  20  تادختر داشته و میترسیده این یکی در سن 20 سالگی رو دستش بمونه. ظاهرا خود دوتاجوجه ها هم اصرار زیادی در تسریع امور داشتند .  

 

اصلا به من چه ؟ این راضی اون راضی ... بابای ناراضی  

ولی از این نظر قضیه برام جالب بود که در خانواده ما کلا همه چی 180 درجه متفاوته . مثلا جلسه اول که خانواده سعیداینا میخواستند بیان خونه مون مامانم از قبل بهشون تاکید کرد که این فقط یک جلسه آشنایی خانواده ها است و حرفی از مهریه و مراسم واین چیزا نباید باشه. تازه طفلی سعیدکم تا اون موقع چندین بار گل و شیرینی به دست به شرکت داداشم، مطب شوهرخواهرم و... مراجعه کرده بود و از فیلترهاو خطرهای گوناگونی عبور کرده بود

 از خواستگاری تا بله برون ما چند ماه طول کشید . 

 

چه میدونم شاید دوره زمونه توی این مدتی که من توی غارچرت میزدم خیلی عوض شده. 

ولی من اگه بخوام دخترمو شوهر بدم هنوزم از همون شیوه مامانم استفاده میکنم .(توهم زدم حالا کو دختر؟به قول جهانگیر شاه دولول: مامان دخملشو بوخوله؟)   

 

پی اس 1: همین حالا شیلا زنگ زد و رسما واسه نامزدیش دعوتم کرد (کلا شمس الملوک مثل اینکه از تلفن خوشش نمیاد یا از من؟ یا همه موارد؟) 

گفتم شما هم بیخبر نباشید به همین سرعت تالار گرفتندو آتلیه و لباس وآرایشگاه  همه رو هم خانواده پسر گرفتند.  

 

نه به اون کرکری ها باباهه نه به این خدمات و جانفشانیهای پی در پی  

شاید اونقدرها هم که من فکر میکنن این شیلاهه جوجه نیست و این منم که جوجه ام  

شرح آیکون:این شیلاست که پستونک سانی رو میذاره توی دهنش و میگه بیا عزیزم تو هنوز طفلی

  

پی اس 2: به هر حال پنج شنبه مراسم نامزدنگ دعوتیم منم تا عصرش کلاس دارم فکر کنم باید آرایشگاهو بیخیال بشم برم تو کار پوستیژ نه!!! گفتم که پوستیژ نه سشوار  

این آیکونا با من هماهنگی ندارند 

 

 

پی اس ۳: از دیروز عصر تا حالا نمیدونم چی شده هرچی میخوام واسه دوست جونام نظر بزارم صحفه نظرات باز نمیشه مثلا چقدر دوست دارم در مورد خونه یاسی بهش بگم نمیشه اگه شما دیدینش سلام منو بهش برسونید

نمیدونم وبلاگها ترکیده اند یا اینترنت ترکیده یا پی سی من ترکیده؟ 

هر چی هست یه چیزی ترکیده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد