آن خط سوم منم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی یکی را هم او خواندی و لاغیر، یکی را هم او خواندی هم غیر، یکی را نه خود خواندی نه غیر ... آن خط سوم منم

آن خط سوم منم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی یکی را هم او خواندی و لاغیر، یکی را هم او خواندی هم غیر، یکی را نه خود خواندی نه غیر ... آن خط سوم منم

مهمون همیشه حبیب خدا نیست!

دیروز عصر بعد از برگشتن از مصاحبه تا برسم خونه ساعت ۸ شده بود سر درد شدیدی داشتم و احساس ضعف فراوان (بدلیل دلایل خانومانه )دلم میخواست یه دوش آب گرم بگیرم یک کاسه کورن فلکس  شکلاتی و شیر درست کنم و ولو بشم جلوی مبل و چشمامو بدوزم به چشم سالوادور. 

  در حال تدارک مقدمات ولو شدن بودم که موبایلم زنگ خورد و خواهرشوشو  ازم پرسید کجا هستم؟(توضیح اینکه خواهر شوشو ی مذکور به نام ففی fafi  این روزها در حال تدارک مقدمات عروسی میباشد)  

منم که ازین سئوال بوی بدی به مشامم میرسید در حالی که روی تخت ولوبودم گفتم نزدیک خونه ام !!(ای سانی دروغگو) گفتم شاید دلش بسوزه و فکرشو به مرحله اجرا در نیاره آخه تازه 5 دقیقه بود رسیده بودم خونه  

 

ففی گفت:مزاحم نمی خوای؟ 

سانی: خواهش میکنم شما مراحمی 

ففی:من و شوشو بعد از خرید میایم یه سر پیشتون 

سانی:خواهش میکنم تشریف بیارید(توی دلم نه توروخدا امشب نه ای سانی متظاهر)  

 

بعدش هم که گوشیو قطع کردم توی دلم یک کم غرغر کردم که چرا آخه وسط هفته میخوایید بیایید اونم خونه یک خانم شاغل؟ 

خداروشکر خونه تمییز بود میوه چیدم توی میوه خوری و چایی دم کردم به سعید هم زنگ زدم که یک بسته بسکوییت یا شکلات بگیره.  

به فکر شام بودم که سعید گفت غریبه که نیستند همون تخم مرغ سوسیسی که خودمون میخواستیم بخوریم با هم میخوریم. 

 

دیدم راست مییگه . کسی از خانمی که شاغله و خودش ساعت 8 اومده خونه توقعی نداره . البته به خدا من انقدرها هم تنبل نیستم وسط هفته هم مهمون داشتم ولی با برنامه قبلی و دیشب حالم خیلی بد بود. 

حمام کردم ویک بلورزشلوار مناسب پوشیدم وکمی آرایش کردم و منتظر شدم  . سعید هم رسید خونه و رختخوابی رو که از هفته پیش (که اون یکی خواهرشوشو شب خونمون بود) مونده بود گوشه اتاق خواب گذاشت توی کمد. 

 کمد رختخوابی ما بالاست وچیدن ودر آوردن رختخوابها توش یک کم سخته. سعید هم که هیچ وقت خونه نیستو من همیشه بعد از آمدن مهمون عزا میگیرم که کی رختخوابها برمیگردن خونه شون

 

  یک کم بابت چند روز دلخوریم ازش گله کردم و یک کم صحبت کردیم و سعی کردیم دلخوریهامونو رفع کنیم که خدا رو شکر ختم به خیر و بغل و بوس شد  

   

خدانه شکر خدانه شکر ففی زنگ زد و گفت دیگه خیلی دیر شده و میرن خونه پدرشوشوی ففی 

 به قول بوشوییک چقدر این ادمها مهربونن 

  

ما هم از خدا خواسته پریدیم جلوی tv و اوقات خوشی رو با قهوه تلخ و سوسیس و تخم مرغ گذروندیم.(هنوز نخریدین؟ برین بخرین دیگه بابا واقعا ارزششو داره میدونم که اصلشو میخرین زودتر اقدام کنید هی داره سری های جدیدش میاد اون وقت باید کلی پول بدید این جوری هفته ای 2500 بهتون فشار نمیاد) 

 

و اما امروز: 

امروز اول قرار بود با دوستام بریم خونه یکی از تازه عروس های جمعمون واسه کادو بردن که بدلیل دلایل جوی کنسل شد(فکر کن چه خطری از بیخ گوشمون گذشت با این قیمت طلا

  

(البته من خنگ این روزها در اوج گرانی طلا رفتم طلا خریدم ولی پشیمون نیستم چون یک کادوی خوکشل واسه کسی که خیلی ارزششو داره خریدم) 

 

بعدش قرار شد بعد از شرکت برم دنبال مامانم و بریم تجریش که اونم کنسل شد  

حالا قراره واسه یک جلسه کاری برم مطب خواهرم (تا این لحظه کنسل نشده) 

 

تازه سونجونم هم دیشب میگفت بریم مانتو بخریم (در نطفه کنسل شد) 

 

اگه به خودم بود دلم میخواست برم خونه و همون پروژه کورن فلکس و مبل و سالوادور رو اجرا کنم بعدش هم با سونجون بریم خرید ولی خب کسی نظر منو نمیپرسه 

 احتمالا شب چترمو تیز میکنم و به سمت خونه مامان یا آبجی هدفگیری میکنم تا قسمت چی باشه 

 

سعید نوشت:خوشحالم که توی مواقعی مثل دیشب منو درک میکنی و موقع پشیمون شدن مهمونا بیشتر از من ذوق میکنی فکر کنم به خاطر اینه که میدونی من همیشه واسه دیدن و بودن با خونواده ات از خودت بیشتر شوق و ذوق در میکنم. امیدوارم که توی موارد دیگه مثل خرید کادوی عروسی هم به این درک وبینش عمیق دست پیدا کنی الهی آمین

نظرات 6 + ارسال نظر
نازنین پنج‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:17 ب.ظ http://iran.janjaali.us

سلام وبلاگ خوبی داری. عکس های زیبای سریال قهوه تلخ منتظرم
[گل]

بانو پنج‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:30 ب.ظ

خداییش خیلی سخته... هم سر کار بری و هم مهمون داشته باشی... انگار خدا صدای دلت رو شنیده..

آره والا فکر کنم بدجور از ته دل آه کشیدم

یک خانوم پرنیان شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 ق.ظ http://www.parniyan27.mihanblog.com/

سلام... قشنگ نوشتی ها... یه سری بزن.. شاید بدت نیومد... من هم میآم

سلام مرسی از نظر لطفت عزیزم چشم حتما خدمت میرسیم

بهاره شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:16 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

وای منم مثل تو وقتی میرسم خونه و کار آنچنانی ندارم، فوری یه چیز خوشمزه درست می کنم و لم میدم جلو تلویزیون و فیلمی رو که دوست دارم میبینم یا اینکه می پرم تو تخت و کتاب مورد علاقه مو دست میگیرم و شروع میکنم به خوندن... اینجور وقتها متنفرم از اینکه یکی برناممو بهم بزنه... مثلا تلفنی که بی موقع زندگ بخوره یا مهمونی که وسط هفته بلند بشه بیاد خونم... اونم چی بدون هماهنگی قبلی! از این یکی دو چندان بدم میاد!
خوشحالم که نشد که بیان پیشت و تو تونستی یه استراحتی بکنی

آره منم عاشق همچین لحظاتیم احساس میکنم اوقاتیه که کاملا مال خودمه ولاغیر
وقتی همچین قضیه ای پیش میاد احساسم مثل بچه ای هست که خوردنیه مورد علاقه شو به زور از دستش کشیده بیرون

المیرا شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:52 ب.ظ http://limonaz.blogfa.com

چه خوب که کنسل شد.پروزه کورن فلکس خوردن و دراز کشیدن وقهوه تلخ وخیلی دوست دارم

خیلی باحاله یک پروژه کاملا فنی مهندسیه به زودی توی نظام مهندسی ثبتش میکنم

من و هسملی شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:15 ب.ظ http://manohasmali.blogfa.com

عزیزم چه خطری از بیخ گوشت رد شدا!!!!
واقعاً برای خانوم شاغل وسط هفته سخته!

آره دقیقا از بیخش رد شد با فاصله نیم میلیمتری
منم دقیقا وقتی ففی زنگ زد این شکلی شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد